شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸



خب یه وقتایی، آدم، آدم بزرگ میشه!

دلش مثل آدم بزرگا میگیره...
افسرده و داغون و نا امید یه گوشه میشینه...
اونوقت یکی، با اون دل کوچیکش میاد بهت میگه: مگه من اون روز بادکنکم ، همون که خییییییلی بزرگ بود خیلی دوسِش داشتم "بومب" ترکید، گریه کردم؟ تازه اون بچه ِ بهم خندید!

: نه! ... تو گریه نکردی! ...چون تو چیزای بهتر تر رو می دیدی ! امید داشتی!... این منم که آدم بزگ شدم، ناامید شدم...
کاشکی نمی ذاشتی یه هفته دلم بگیره...ساکت و آروم یه گوشه بشینم...هی فکر ، هی چرا، هی بنویسم وبنویسم و....
خب زودتر می گفتی خیلی آدم بزرگ شدم! (انگار یادم رفته بود باید با هاش حرف بزنم...واسه همین نگاهم کرد و هیچی نگفت...ولی می خواست بگه: خب ،خودت نپرسیدی!)
اون وقته که با تمام درگیری های ذهنی و روحی بی خیال همه چی میشی و تصمیم میگیری به دل ِ آدم کوچولوت گوش کنی!
دست به رنگ می شم ! وقتی که خورشید میاد طاق آسمون!
قلمو ها، مو شونه کرده ...رنگ هادست به سینه ...کاغذ سفید و تمیز ... روبروت می شینن... آماده!
ما قراره دوتایی کیفور بشیم!

میدونی غم این دلتنگی ها هیچ وقت تموم نمیشه همیشه هست ... تا وقتی که خدا نخواد ...تا وقتی که دلی نلرزه ...تا وقتی که فقط تو دهن بچرخه... پایی حرکت نکنه ...دلی همراهی نکنه ...غم همیشه هست !
اما !
همۀ غمهای عالم هر چی هم باشه... هر چی هم باشه!!!! من نمی گذارم رنگ های زندگیم رو ازم بگیره...
من و دنیای من ، باید ِ باید ِ باید پر از لکه های رنگیِ خوشاب و رنگ و شفاف باشیم ...
پر از لکه های رنگی !


توضیحات :
1) اثر، بدون ِ شاهکار شیما کوچولو!
مربوط میشود به تصویر سازی موسیقی ، تلفیق و ترکیب ِفقط چند ثانیه از دو موسیقی جاز و درام ...درواقع یک سوم از کل هر دو اثر موسیقیایی با رعایت ترکیب بندی تلفیق شده است.
که شیما کوچولو با ماژیک و مداد شمعی خلق اثر کرد(در واقع افتاد به جونش! ) ، خب قرار بود دوتایی نقاشی کنیم ، تازه اینجوری فوق العاده تر تر شد! :DD
2) پس زمینه سیاه رو عوض کردم چون از نظر دوستان دوستداشتنی نبود... ولی از نظر من خوب بود چون جلوه تصویری را بالا می برد!
دلیل دیگری جز این نداشت...نمیتونه داشته باشه!


من و شیما کوچولو . شهریور 88 .

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸


سر ِ گذر ِ قدیمی.
- خیلی ممنون آقا ! من همین جا ، سر در شهربانی ، پیاده میشم...
سر در عالی قاپو(سر در شهربانی ) رو با ماشین رد کردم اما باز هم میشه ازاینجا دیدش ...
جلوتر رفتم ،آرام آرام ،یه نگاه به عظمتش می کنم با اون تابلوی تاریخیش که از اینجا نمیشه چیز زیادی ازش دید...
قصد کردم برم یه جای خوب توی کوچه پس کوچه های بلاغی...سر در رو دست چپ میپیچم...
یه کوچه تنگ ، یه جای دنج... سر یه کوچه و گذر کوچیک تر و تنگ تر از این یکی...
عاشق این کوچه پس کوچه های بلاغی ام ...
آدمهای این محله همشون اصیل و قدیمی اند ...
خونه های بزرگ ، دیوار های کوتاه ،در ای قدیمی ،بعضی ها رو باید یکی ، دو پله بری پایین ..سر خم کنی تا بتونی داخل شی...
رنگ خاک آجرشون... پیرمرد و پیرزن های اصیل قزوینی که اگه فقط یه بار تو چشماشون نگاه کنی اونوقت دلت میخواد حالا حالا ها پای حرفاشون بشینی ... تا برات یه عالمه عکس های قدیمی کرم قهوه ای کنج دلت بسازن ...

دارم میرسم...سر همون گذر دلتنگی هام...امسال خیلی زود اومدم... خیلی زود دلم تنگ شده ! هر سال تاسوعا عاشورا که میشه یه بسته شمع می خرم نذر این سقا خونه قدیمی...
ماه رمضون امسال دلم هوای زیارتش رو کرده ...
اوناهاش دارم می بینمش ... رسیدم...
عکس شمایل حضرت علی (ع) پشت نرده هاش ... شمع های تک و توک روشنش... هرچی هم باد میزنه بازم روشنه... بادم دلش نمیخواد شمع سقاخونه خاموش شه ... که دلمون بگیره ...که تاریک شه

انگار ماه رمضون فقط مال این محله های قدیمیه !
همین الان هر جای بالا شهر بری بوی آش نذری و آدمهای سنگک به دست با صورت های آروم و صبور، این آدمهای روزه دار دوست داشتنی رو نمی بینی! به خدا نمی بینی !

شمع واسه روشن کردن ندارم ولی حرف واسه گفتن زیاد دارم...
به حقیقت اومدم حرف بزنم...از همه چی بگم ...آخه این جا تنها جایی که میشه بی صدا و آروم فریاد زد...نگاه کردو همچی رو گفت....انگار مستقیم با خدا کانکت شدی ... بدون اینکه بخوای لبات رو تکون بدی...بدون اینکه بخوای چیزی رو توضیح بدی...
این چند وقته زود زود دلم این جور جاها رو میخواد...
قبلا نا ،هر وقت دلم تنگ میشد میگفتم بریم شازده حسین...پیغمبریه...سقا خونه....

حالا دیگه همش دلم تنگه...! دلم تنگه! یه باریکه نورهم داره غبار میگیردش...
به قولی : هر نفسی فرو میرود
آهی میشود بر جگرم...
میسوزاند
آتش میزند
دود میشوم آرام...!


شیما . هشتم ِ شهریورماه ِهزار و سیصد هشتاد و هشت
محل عکاسی : محله قدیمی قزوین .گذر ورودی مسجد جامع قزوین معروف به مسجد شاه.

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸


...
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوند داشت
با خیالی در خواب

صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب حادثۀ تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست

در همین لحظۀ غمناک بجا
وبه نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شبی طولانی
داستانی نه دراز ...


سهراب سپهری – مرگ رنگ، سرگذشت .
دریای خزر . مرد ماهیگیر.
1/6/87.

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸


ییهو یادم افتاد!
که یک گوساله معروف از پدر بزرگ ِمعروفترش می پرسه ...(5)

" : چرا وقتی به ما میگن گا و به آد مها هم میگن گاو ؟
: آخه اونا فکر میکنن که ما نمی فهمیم ، نمیدونن که خودشونن که اینو نمی فهمن که ما می فهمیم!!!
واسه همینه که به گاوی که نمی فهمه میگن آدم! "

خب مشکل اصلی همینه دیگه!
بعضی آدما نمی فهمن! باید بهشون فهموند...(1)
به قول خدا بیامرز بابا بزرگم " فهمو نیست"
یکی از دوستا م میگه : خیلی عجیبه آدما این چیزا رو نمی فهمن !!!! (2)
ولی ... قرار نیست همه ،همه چیز رو بفهمن !
آخه همۀ آدما ، همه چیز رو نمی فهمن ! حتی من و شما ها !
همیشه یه چیزی واسه نفهمید ن وجود داره !
گاهی وقت بهتره خیلی تمیز، شیک و مرتب آدما رو از نفهمی هاشون با خبر کرد ! (3) وگر نه نفهم میمونن !
وگر نه نفهم میمونیم !

چیه چرا اونجوری نیگا می کنی ؟(4) ... گفتم همۀ آدما ،همه چیز رو نمی فهمن ! حتی من و شماها !

(مثلا پاورقی )
1. خب نمیفهمه ،چی کار میشه کرد ؟! تو بهش بفهمون!
2. اصلا اینکه یکی نمی فهمه عیب نیست ! نگفتن تو عیبه ! که میذاری نفهم بمونه !
3. خودت میدونی کی رو میگم ، نیاز نیست زیاد فکر کنی مطمئنم یه آدمی که نمی فهمه دور و برت هست ! چون همۀ آدما ، همه چیز رو نمی فهمن !
4. هی! تو که نمی فهمی ! فهمو با ش! از این که نمی فهمی بقیه رو حرص نده !
خودت هم یه تکونی بخور!
5. اصلا دنبا ل گوسالش نگرد !





توصیه شدۀ شیما . حالا خودت میدونی !
مرداد 88 .

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸







غروب خورشید
ساحل دریای خزر . بندر انزلی . مرداد 88

عکاسی و طراحی : شیما نصرتی



شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸


دریا