پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸


سر ِ گذر ِ قدیمی.
- خیلی ممنون آقا ! من همین جا ، سر در شهربانی ، پیاده میشم...
سر در عالی قاپو(سر در شهربانی ) رو با ماشین رد کردم اما باز هم میشه ازاینجا دیدش ...
جلوتر رفتم ،آرام آرام ،یه نگاه به عظمتش می کنم با اون تابلوی تاریخیش که از اینجا نمیشه چیز زیادی ازش دید...
قصد کردم برم یه جای خوب توی کوچه پس کوچه های بلاغی...سر در رو دست چپ میپیچم...
یه کوچه تنگ ، یه جای دنج... سر یه کوچه و گذر کوچیک تر و تنگ تر از این یکی...
عاشق این کوچه پس کوچه های بلاغی ام ...
آدمهای این محله همشون اصیل و قدیمی اند ...
خونه های بزرگ ، دیوار های کوتاه ،در ای قدیمی ،بعضی ها رو باید یکی ، دو پله بری پایین ..سر خم کنی تا بتونی داخل شی...
رنگ خاک آجرشون... پیرمرد و پیرزن های اصیل قزوینی که اگه فقط یه بار تو چشماشون نگاه کنی اونوقت دلت میخواد حالا حالا ها پای حرفاشون بشینی ... تا برات یه عالمه عکس های قدیمی کرم قهوه ای کنج دلت بسازن ...

دارم میرسم...سر همون گذر دلتنگی هام...امسال خیلی زود اومدم... خیلی زود دلم تنگ شده ! هر سال تاسوعا عاشورا که میشه یه بسته شمع می خرم نذر این سقا خونه قدیمی...
ماه رمضون امسال دلم هوای زیارتش رو کرده ...
اوناهاش دارم می بینمش ... رسیدم...
عکس شمایل حضرت علی (ع) پشت نرده هاش ... شمع های تک و توک روشنش... هرچی هم باد میزنه بازم روشنه... بادم دلش نمیخواد شمع سقاخونه خاموش شه ... که دلمون بگیره ...که تاریک شه

انگار ماه رمضون فقط مال این محله های قدیمیه !
همین الان هر جای بالا شهر بری بوی آش نذری و آدمهای سنگک به دست با صورت های آروم و صبور، این آدمهای روزه دار دوست داشتنی رو نمی بینی! به خدا نمی بینی !

شمع واسه روشن کردن ندارم ولی حرف واسه گفتن زیاد دارم...
به حقیقت اومدم حرف بزنم...از همه چی بگم ...آخه این جا تنها جایی که میشه بی صدا و آروم فریاد زد...نگاه کردو همچی رو گفت....انگار مستقیم با خدا کانکت شدی ... بدون اینکه بخوای لبات رو تکون بدی...بدون اینکه بخوای چیزی رو توضیح بدی...
این چند وقته زود زود دلم این جور جاها رو میخواد...
قبلا نا ،هر وقت دلم تنگ میشد میگفتم بریم شازده حسین...پیغمبریه...سقا خونه....

حالا دیگه همش دلم تنگه...! دلم تنگه! یه باریکه نورهم داره غبار میگیردش...
به قولی : هر نفسی فرو میرود
آهی میشود بر جگرم...
میسوزاند
آتش میزند
دود میشوم آرام...!


شیما . هشتم ِ شهریورماه ِهزار و سیصد هشتاد و هشت
محل عکاسی : محله قدیمی قزوین .گذر ورودی مسجد جامع قزوین معروف به مسجد شاه.

۴ نظر:

  1. وقتی دلم تنگه تند تند اینجا رو عوض میکنم ...
    خودم خسته میشم
    خسته ام..
    از خودم...
    دیگه خودم نیستم
    فقط خدا مونده برام
    ...
    همین!

    پاسخحذف
  2. باید بروم وُ از مامان بپرسم روزهای بیست و یک سالگی ِ زندگی اش را چه طور تاب آورده وُ رسیده به این جا وُ مامان ِ من شده حالا ...

    پاسخحذف
  3. رنگ ِ سیاه ِ این جا خفه ام می کند شیما ...

    کجاست دختر ِ زیبایی که یار ِ من بود و به من
    می گفت : " ما فقط رنگ هامون قاطی شده ... آره هنوز هم سیاه سیاه نشدیم ....هنوز هم من پیراهن مشکی ندارم ...هنوز هم روسری مشکی سرم نمی کنم ...هنوز هم سیاه مداد رنگی را فقط سایه روشن
    می زنم ...هنوز هم سیاه را از سیاه نمی سازم ، سیاه رنگی می سازم ...هنوز هم رنگ سیاهم تا خرخره پر است.... هنوز از سیاهی ذغال خوشم
    نمی آید ...هنوز سیاه قلم را چون رنگی ندارد، ترجیح نمی دهم ...هنوز من همان لکه رنگی ام غیر از سیاه،تو همان آبی خوشرنگی و من همان قرمز زرشکی که قرمزش قرمز است و نسبتش بیشتر ... دنیای خیلی خیلی سیاه را نمی خوام ببینیم هرگز ! ... "

    کجاست؟
    بیاید و برای من حرف بزند ... آبی ...

    پاسخحذف
  4. این بار تاب توضیح وتوصیف ندارم...
    گفته ام که خسته ام...
    گوشی را خاموش میکنم که فقط چند لحظه به هیچ فکر کنم..
    سکوت بی درد میخوام...
    خسته ام ...
    رنگ هام از بس قاطی شدن فقط یه خاکستری سرد و چرک شده ... از بس که بی جهت و به زور رنگ سفید به خوردش میزنم ...خسته ام از این امید های واهی ... رنگها مکمل هم شده اند فقط خاکستری میدهند ...آن هم از نوع چرک و تلخش... دلم تنگه ... نفسم میلرزه ...

    بگذار هیچی نگم ...
    فقط میدانم چهار ستون بدنم قرص است ...اصل حالم خوب است ...و خدا هست !

    پاسخحذف