جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹



...isn' t me



این نامه را هم می گذارم درون پاکت..

مثل همیشه پست نکرده ..

کنار همه ی نامه هایی که شاید روزی دستانم پستچی ِ شان باشد ..

برای روزی که نزدیک است ..


روزی که دیگر صندوقچه ای برای حرف هایم نمی خواهم..


من تو را با گوش جان می شنوم...





29 مرداد 89

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

برای بعد..!


باشد! باشد! گفتم . باشد . برای بعد!

هیزم ها را آماده کردم..
می خواهم آتش درست کنم که دورتر از دور ببینمت...
سایه هامان بلند شود.. بلنـــــــد..
آتشــــ...!
.
.
.
این هیزم ها که آتش نمی گیرد ؟؟!
!!؟
اینها که خشکیده نیست!!؟
.
.
.
.
دورتر می شوی هرچه دورتر.. و ..
سایه هامان لکه ای سیاه ..
ما درسیاهی گم ..
.
.
این هیزم ها چرا آتش نمی گیرد...؟؟!



20 مرداد 89

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

آدمک های نقاشی های کودکیم ...
پیامبران سالهای زندگیم ..
امیدهای بیش از آن و پس از اینم ..
بر سر این راه دراز ایستاده اند و من، تنها، نقش آیینه چشمانشان شده ام ..
نگاهم به هر سو نگاهشان است.. صدایشان .. و من تنها .. و دور افتاده از دلهاشان ..
چه دور از دلهایشان..

امروز این آدمک ها سرگرمی های امروز نقاشی های تو شده اند عزیزکم..
اما برای من عروسک ترسناک دختر خاله ام شده .. نمیدانم اگر نزدیکش شوم با من حرف میزند یا که فریاد میکشد؟؟!



با من حرف میزنند یا که فریاد میکشند؟؟!






13 مرداد 89