..
تو به دستهایم خیره..
کاغذ ها روی دستانم لرزان ،
و فقط صدای خرت و خرت ِ قلم ِ خراش خورده ام ..
...
...
کسی پرسید .. انگار ..
" : اینها چیست؟ میان دستهایتــ...
: این منم! میانِ .یک مشت .کاغذ .
و تو در سکوت ورق می زنی..
از نو ..
خش خش .. ورق ورق .. برگ برگ ..
و من با فریاد :
این منم میان ِ یک مشت کاغـــذ......!!! و تو هی ورق میزنی ..
زیر ورو می کنی.. زیر و رو می کنی ..
بس است!
تازه نکـ...ن! "
.
.
و رویا .. نقشی می شود به جای بودنت .. یکروز مثل امروز، مثل دیروز.. مثل آنروز..
و یکروز برای همیشه!
27 شهریور 89
تو هم گویا تمام شدی!
پاسخحذفبین خودمان باشد
من از همچین صفحه هایی زندگیم را ورق خورده دیدم...
درست شبیه این فضا بود که به گذشته ی دیگری پیوند خوردم...چسبیدم... و هنگام کنده شدنم ,گویی پوسته ای از وجودم کنده شد...برای او هم درد اوردم...میدانم...اما نمیخواستم...میفهمی؟ نمیخواستم...
بین خودمان باشد اینها...
این که من کیستم گنگ نیست...
حتما فهمیدی...
چند حرف بیشتر نیستم!!!
اصلا چرا اینها را گفتم؟
اینجا؟
در این...matrookeh. ...?!?
peidaiam mikoni?
kasi sedaiam ra mishenavad?
ah...