پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸
پاییز88 !
داری تموم میشی ، روز شمارت به کار افتاده ، همه چیزت برام خاطره شد ؛ از قبل از اومدنت ... از اول مهرت هم می دونستم قراره عجیب تر از همیشه باشی !
لحظه لحظه های پاییز همیشه برام مهم تر از هر فصل دیگه ایه ... به هزار دلیل بی دلیل !
انگار همه ی روزها رو تند تند دویدم ، لحظه ای که ایستادم خستگی در کنم ... ییهو یه چیز شده! Hah!
دوســِت دارم!
هر هفته یه اتفاق ؛ یه لحظه به یاد ماندنی ؛ یه خاطرۀ خوب و بد ...خیلی خوب! خیلی بد!
صفحات یادداشت هام از همیشه پرتر ؛ ازهمیشه بیشتر خندیدم؛ از همیشه دل تنگ تر ؛ ازهمیشه بیشتر گریه کردم ؛ از همیشه دلخور تر ؛ خیلی حساس تر؛ شیطون تر ؛ از همیشه مصمم تر ؛ جدی تر ؛ چه تصمیم های عجیبی! ... از همیشه بیشتر با شنیدن حرف های عزیزانم کیف کردم ... خوب و بد ِتک تک ِ لغت هاشون برام موند ؛ حرف ها برای زدن ، زدم ...
انگار ... همه اش برای اتفاق بود ... همه چیزش در لحظه بود ... همه ی پاییز 88 !
همه اش تاریخ شد ؛ در بهارم فقط شاید یک روز ؛ در تابستان شاید دو سه روز ؛ اما پاییز ... روزهای اول مهرش ؛ نه و ده ، هیجده نوزده و بیست ونه مهر ؛ روزهای تولدم؛ سوم و هشت و شانزده آبان، بیست و پنج آبان و همه ی خوش خوشک بازی هایش! روزهای آخر آبان و همه ی آن حرف های به یاد داشتنی ... پنج آذر خوبش ؛ این هفته های عجیب ِ گذران ... اما همه اش به کنار ... بیست و سوم آذر 88 را هیچ وقت یادم نمی رود ، از صبح تا شبش را دوست دارم همه چیزش را ، همه آدم هایش ، همه شادی ها و حرف هایش! :)
پاییز ! متشکرم!
27 . آذر ماه . 1388
پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸
دور شدنش از خانه ، برای حتی چند روز ؛ از هر تلخی تلخ تر است . . .
نبودنش در خانه از هر غیر ممکنی ، غیر ممکن تر است . . .
ای کاش ! برای لحظه ای از دنیای تصورات دور می شدم . . .
تا با هر خبری ، از نبود مادری در خانه . . .
. . .
دور شو !
دور شو از خانه ی من
دور شو از دل و جان من
دنیای من ، زندگی و تمام قشنگی ها وزشتی های من را رها کن !
ما ، همه یِ تک تک ما ، از همان اول هم تو را دوست نداشتیم !
از عزیزان ِ مان دور شو . . .
مرگ!
این ها برای دختر همسایه مان ...
نمی خواهم تصور کنم! نمی خواهم درکـت کنم!
فقط برایت از خدا آرامش می خواهم
او و خاطره هایش همیشه کنار توست ... او ، همیشه با توست.
17 آذر 88 .
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸
.
اینجا فلسفه اش عکس گذاشتن ، عکس دیدن و لذت بردن است . چه کسی می گوید باید حرف هم زد یا چیزی نوشت؟
عکــس هــا را مـی شـــود ساعــت هـا نگــاه کــرد و سیــر نشــد ! عکس ها خودشان به جای همه چیز و همه کس حرف می زنند . . .عکس ها برای خاطره بازی و زندگی کردن است . . .می شود دنیایـی سـاخت هـر چـه قـدر خیالی امـا دوست داشــتنی . . .
نور از کجـا می تابد ! اینجا کجاست؟ آن طـرف چـه کســی، چه می گـویـد؟حـدس زد پشـت لنـزش چه خبـر اسـت ! بـا نشــانــه هــایش حــرف زد و زد ! برایش موسیقی ساخت. . . آوای کلیسایی !! جلال آل احمد هم بخوانی خوب است اینجا رنگ و حال جلال دارد ! فقط یک صندلی روسی ِ چوبی می خواهد که رویش بشینی و کتابی به دستت بگیری و با همه ی وجودت آن را بخوانی!
آن لحظه است که مال ِ خودت می شوی!
اینجا را دوست دارم . می خواهم وقتی سرک می کشم میان ِ لکه های رنگی ام ... فقط همین... فقط همین عکس را ببینم ! اینجا دلم باز شود . . . اینجا حال ِ من خوب است . . . اینجا من حرف هایم را زده ام . . .
با گوش چشمت می شنوی؟
.
.
.
.
14 آذر ماه 88 .
فضای داخلی کلیسای کانتور _ قزوین .