شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹


هرچه می خواهی بگو من دیگر نمی شنوم!


عادت چیز خوبی نیست اما من عادت کرده ام..
وقتی حس می کنم نفسم تنگ است.. قفسه سینه ام درد می کند .. استخوان هایم دلم را تکه تکه می کند ..سرم از درد گیج می زند و همه صدا ها را ییهو با همه می شنود..
بیافتم روی بالشم با صورت!!
به اندازه همه چیز استخوان دارم!استخوان های سنگین و درشتم ، دردم را به آرامی کم می کند ..
آن لحظه است که ... هیچ چیز را نخواهم شنید جز این صدای دوست داشتننی قلبم..
تاب .. تاب .. تاب ..
تمام تنم این صدا را با هم می شنود.. توی استخوان هایم اکو می شود .. اصلا مهم نیست که دستم دارد زیر تنم سر می شود .. درد هم می کند .. و دیگر حسی ندارد.. فقط..
فقط این صداست که درد را از یادم می برد و می گذارد چیزی را نشنوم..
من هیچ چیز جز خودم را نمی شنوم!




اول خرداد ماه 89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر