پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸


... و باز هم می گذرد!
هرچه زودتر بهتر!

می خواهم یک دم زندگی کنم . . .



29 بهمن 88

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

بی خیــــــــال!!



نه به طعم تلخ نبودنش عادت کن و خودت رو آزار بده . . .
نه به انتظار شهد شیرینش بشین و هی مزه مزه اش کن . . .



بذار همه چیز همون باشه که باید باشه!
زندگیت رو بکن . . .
بذار جونت آسوده باشه یا به قول تو " روحت به پرواز در بیاد "





23 بهمن 1388 .

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

چه انتظار هایی داری شیما!



من این روزها متوقع شده ام!
از همه کس و همه چیز انتظارهای عجیب و غریب دارم! آره عجیب و غریب!


این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای درکت کنه !

این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای بفهمه دوست داری کنارت باشه ، ولی اون نیست و احساس تو رو درک نمی کنه !

این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای وقتی داری از خصوصی ترین ... حساس ترین نه نادر ترین اتفاق های زندگی شخصی ات باهاش حرف می زنی چشم هاش 4 تا نشه!

این خیلی عجیب و غریبه که فکر کنی چشم هات تمام وجودت رو منتقل نمی کنن بعد هی سعی کنی هی تو دلت نگه داری و چشم هات رو پنهان کنی و خودت رو بزنی به اون راه !

این خیلی عجیب و غریبه که وقتی اصلا حوصله نداری و شاید ناراحتی طوری رفتار کنی که باید رفتار کنی!

این خیلی عجیب و غریبه که فکر کنی داری زندگی اجتماعی میکنی! نه ! این اجتماع که داره زندگی می کنه و تو فقط اطاعت می کنی !

و از همه عجیب و غریب تر اینکه سعی کنی تا بیشتر از این تخریب نشدی همه چی رو برای ساختن لحظه های بهتر کنار بگذاری.

انگار از این عجیب تر نمیشه که زمان برات همه چیز رو تعیین کنه و عقربه ها برای خودشون بچرخن و به قول تو به تماشای فیلمی بشینی که برای تو ِ اما تو هیچ نقشی توش نداری!

این خیلی عجیب و غریبه که بخوای . . .

مثل اینکه من واقعا متوقع شدم!




18 بهمن 88

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

من ... دخترم !

من بزرگ شدم وسط این آداب و رسوم ! این فرهنگ! این آدما ! . . . آدمایی که خودم هم رنگ و بوی تنشون رو میدم !
عادت کردم ! عادت شده! حتی اگه من نخوامش!
خلاف جهت هم حرکت کردن ، جرات می خواد که من ، توی این وضعیت ندارمش!!
آره جرات میخواد که هرچی تو کلت رد میشه به زبونت بیاد . . . که بگی دلت تنگه . . . حتی به اونی که میدونی ته دلش هیچی نیست!
با خودت کلنجار میری و آخر حرف دلت رو نمیزنی!
جرات میخواد به دیگران و هر چی تو کله هاشون میگذره فکر نکنی!
با خودت می جنگی . . .
فقط با خودت می جنگی . . . نه برای خودت! نه برای به دست اوردنش . . .



حالا . . .
برای اولین دفعه توی تمام زندگیت . . . خیلی وحشتناکه ، خیلی . . .

اینکه افسوس بخوری که . . .

که . . .

دختری!




16 بهمن 88 .

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

. . . فقط همین!

چرا شانه هایت برای من جایی ندارد ؟
چرا حرف به حرفت ؛ لغت به لغتت . . . یخ زده ام می کند ؟


نمی دانی چقدر لحظه های دلتنگی ام دوست دا رم حتی با یک لغت آرامم کنی !
این روزها دلم تنگ است . . . این روزها تو کنارم باش!

به جای همه ی بودن های من!



تو دوست ِ منی! تو آرامم کن!



14 بهمن 88

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

چشم ، چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن ، یه گردو!

: به نظرت اون کسی که اولین بار این شعر رو برای بچه ها خونده می دونسته که این آدمک هیچ وقت گوش نداره؟؟
اون وقت بچه که بودیم مامانا به زور آخرش می گفتن " اینم گوشــِش!!! " . خب حالا گوش نداشته باشه ، چی میشه؟؟ وقتیکه قرار نیست آدم باشی ...
عاقل گوش داره ... گوش میکنه ... نه من ِدیوانه!! دیوونه باید با بقیه یه فرقی داشته باشه!

: آخه تو که می دونی آخرش چیه چرا هی دل دل میزنی بذار کنار ... پاک کن!

: من... من فقط می خواستم با دلم باشم ، و شدم؛ شاید نباید اینجوری می شد و می ذاشتم این بار هم تو دلم بمونه ... نباید مثه همیشه تا تهش رو می فهمیدم! اما حقیقتش من نبودم . . . همه ی احساس و وجودم بود ...
دیوونه ها زود از کار بدی که می کنن پشمون می شن! چون اون موقع تو حال خودشون نیستن!
واسه همین وقتی تو حال خودت نیستی و داری خلاف عادت ِ چشم ها و گوش های اون آدمک ها که براشون گوش گذاشتن ، رفتار می کنی ... بهت می گن دیوونه !!

: آره خب آدم عاقل حرف نمیزنه ... می خوردش که بره تو دلش! حالا که دیگه گفتی و به قول خودت گذشته ...

: . . .
: هــــان ؟ چیه؟

: گذاشــ....

: چی می خوای بگی؟ یه وقتایی یه حرفایی تو سر آدم میاد؛ آدم ... نه! دیوونه به زبون میاره! خبــ....

: باشه ... باشه ... گذاشتمش کنار !! پاکش کردم! . . . همین! ... دیگه هیچی نپرس! هیچی!


11 بهمن 1388 .