جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

من ... دخترم !

من بزرگ شدم وسط این آداب و رسوم ! این فرهنگ! این آدما ! . . . آدمایی که خودم هم رنگ و بوی تنشون رو میدم !
عادت کردم ! عادت شده! حتی اگه من نخوامش!
خلاف جهت هم حرکت کردن ، جرات می خواد که من ، توی این وضعیت ندارمش!!
آره جرات میخواد که هرچی تو کلت رد میشه به زبونت بیاد . . . که بگی دلت تنگه . . . حتی به اونی که میدونی ته دلش هیچی نیست!
با خودت کلنجار میری و آخر حرف دلت رو نمیزنی!
جرات میخواد به دیگران و هر چی تو کله هاشون میگذره فکر نکنی!
با خودت می جنگی . . .
فقط با خودت می جنگی . . . نه برای خودت! نه برای به دست اوردنش . . .



حالا . . .
برای اولین دفعه توی تمام زندگیت . . . خیلی وحشتناکه ، خیلی . . .

اینکه افسوس بخوری که . . .

که . . .

دختری!




16 بهمن 88 .

۱ نظر: