جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

برای تو

خیلی خوب!
خیلی خوبتر . . .

تو آمدی
تو با کوله پشتی ات . . .
تو با همه ی خودت آمدی

اینجا . . .
خانه ی وجود من . . .

جای این حرف ها خالی بود

جای شنیدنی ها خالی بود

جای توخالی بود

و . . .
همه ی حرف هایت برای من کافی بود

همه ی بودنت برای من کافی بود


خوب شد که آمدی!
من !
من متشکرم !







این ها برای تو

و همه ی لحظه لحظه های عصر 5 شنبه . . . 5 آذر ماه 88
و همه ی خاطره بازی هایمان . . .
و حرف های به یاد داشتنی شب ِ تازه صبح شده مان . . .

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

باید از اول شروع کرد . . . !
تکه های پازل را کنار هم چید ، هر چه جور نمی شود را دور ریخت
نه ! باید پازل را کامل کنم ، چیزی دور نمی ریزم
پیدا می کنم همه ی آنچه . . . همه ی آنچه من را می سازد .
این بار می خواهم همه ی این چند وقت را بار و بار و بار برای خودم بسازم
باید همه ی چیز هایی که می خواهم ، الآن می خواهم برایم باشد ،کنارم باشند!

چه می خواهم؟

رنگ هایم ،
باید بدرخشند . . . آرامم کنند !
خط هایم را از مرکز . . . از بالا می کشم ، دیگر 3/1 پایین را نمی خواهم !
شاید اینجا آسمانی بخواهد ، خورشیدش تازه طلوع کرده . . .
شاید دخترک جوانی . . .
شاید مزرعه اش به جنگلی می رسد ، درختان سبز و انبوه . . .
شاید قصری دارد پر از نور، پر از زندگی ، پر از رنگ . . . پر از آدم های دوست داشتنی . . . پر از لحظه های باور نکردنی . . .
شاید . . .
باید لنگه کفشی روی پلکانی جا بماند !
.
.
4 آذر ماه 1388

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

. . . دور

این بار هم سکوت کردم ؛ چیزی نگفتم . . .
در مقابل چشمانِ پر سوالش
در مقابل جواب های بی دلیلش

بغضم را فشار دادم . . .
آنقدر سکوت کردم که
از سکوت خفه شدم
حرف هایم در دهانم مرد
دلم آتش گرفت . . .


کاش که دورتر شوید

از من

دور . . .


27 آبان ماه 88 . چهارشنبه
.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

.
.
.
.
.
یــــاد باد . . . یـاد گــذشــته شــاد باد!

بوســــه ی بــاد خـــزونـی ، با هـــزار تا مهـربـونی
زیـر گـوش بـرگ تنــها ، می گــه تــو پــِی خــزونـی

برگ سبــز و تـر وتـازه ، رنـگ سبز شــو می بازه
غــرق بوســـه هـای بـاد و ... وحشـت روزای تازه

می کَنه دل از درخت و ... می شـه آواره ی کــوچه
کوچـه ای که یـادگـاره ... روزای رفتـه و ...کـوچه

می شینه گوشۀ کوچه ، چشم به آسمـــون مــی دوزه
می کنـه یــاد گـذشتـه ، دلــش از غــصه می ســوزه

یــــــاد بـاد ، یــــــاد گـــــذشــــــته شـــاد بـــــــــاد
ایـــن دل زرد و تهـــی در حســــــــرت بیـــداد بــاد

یـاد روزایـــی که کوچـــه زیــر ســایه ی تنـــم بـود
مهــربـون درخــت عاشــق وقـف عطــر نفسـم بـود

سهـــم مـن از بوســه باد ... چی بگم ای داد وبیداد
هــمه زردی و تبــاهـی ... مــردن و رفــتن از یــاد




شعــر: مـربـــــوط به تـــــــرانه ای از سیــاوش قمــــیشی
عکـــس : پیـــرمـــــرد ... پــــارک ملــــت ... قـــــــزوین
بیست ویک ِآبان ماه ِهـزار و سیصـــد و هشتــاد وهــشـت

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸



قزوین . کوههای هفت چشمه

15 / آبـان ماه / 1388

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸




روزی روزگاری ... زن بد نامی بود به نام ماریـا !



این روزها ،11 دقـیقه و مـاریا را لحظه لحظه تصویر می کنی برایم

آن روز نگاهم که به نگاهت افتاد
تصــویـر عـکسـی را که چنــد روز پیـــش گــرفتـم در نگـاهـت دیـدم
همـه ی آن زشـتــی هـا و تلخــی هـا و آن هــمه حــس گـناه . . . .
این بـار در چشـمـان تو دیــدم !

تنــم می لرزد ، ازیـاد ِهمه ی آن روز و شب ها و کنـار هم بودن ها
تـنــم می لــرزد ، ازیــاد ِ آن هــمه رفـاقــت هـای پـــاک آن روزهــا
تنــم می لــرزد ، دلم خـون مـی شود ازمـردن قــداسـت آن رکعت ها
تنم می لرزد ، از مردن و سوختن پاکی و لطافت دخترانه ی وجودت
.
.
.
ایـن روزها ، همه ...
حرف ، حــرف توسـت
صـدا ، صــدای توسـت
inbox هـایـمـان لغـت بـه لغــت تـوسـت

این روزها ؛
حکـایـت ازعفـاف از دسـت رفــته توســت
حکایت از سوختن و خاکسـتر شدن توسـت




و چـه مفــت فروختی . . .!







12 / آبان ماه / 1388
.........................................................
"11 دقـیـقـه " اثر منتشـــر شـده ی پــائولــو کـوئلیــــو

تیتر متن برگرفته از جمله آغازین کتاب 11 دقیقه است