چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

. . . دور

این بار هم سکوت کردم ؛ چیزی نگفتم . . .
در مقابل چشمانِ پر سوالش
در مقابل جواب های بی دلیلش

بغضم را فشار دادم . . .
آنقدر سکوت کردم که
از سکوت خفه شدم
حرف هایم در دهانم مرد
دلم آتش گرفت . . .


کاش که دورتر شوید

از من

دور . . .


27 آبان ماه 88 . چهارشنبه
.

۵ نظر:

  1. من!
    یه وقتایی حس می کنم احساس و عقل و وجودم لحظه لحظه تغییر می کنه ، اونوقت هر چی می گذره و بیشتر تو داروی ظهور می مونه، سیاهی ها سیاه تر و سفیدی ها بیشتر از دست میرن ! ای بابا یه کاغذ دیگه سوزوندم! بازم حواسم پرت شد!

    پاسخحذف
  2. انگار دلم میخواد از وسط این همه علامت سوال ...این همه ترس ...این همه سوال بی جواب...این همه نگاه ِ گرون خودم رو عقب بکشم.
    کجا برم؟ تو بگو
    تویی که از دلم خبر داری
    تو هم نمیدونی؟
    به قولی چه ماجراهای عجیبی!
    استاد فاطمی راست میگه کاش آدما همه ی وجودشون ...همه ی وجودشون با یه usb بهم وصل میشد!

    لابداونوقت همه چیز با فرمت خودش به دستمون نه! به دلمون نه! به وجودمون می رسید...

    پاسخحذف
  3. فقط احساس و عقل و وجود من نیست که لحظه لحظه ظاهر میشه این تویی که از عجایب می گویی... اما چه دوری از من ... نمی شناسمت انگار ... دور بمان دور بمان ... من تو را با نمی شناسم !

    پاسخحذف
  4. این بار دلم می خواهد در دور دست ِ خودم تنها باشم. با خرده صدای آشنایی ...
    نه !
    این بار این را هم دلم نمی خواهد !

    این بار
    فقط
    می خواهم
    در دور دست ِ خودم
    تنها
    باشم .

    دور شوید از من ... دور ...

    پاسخحذف
  5. این بار دلم می خواهد در دور دست ِ خودم تنها باشم. با خرده صدای آشنایی ...
    نه !
    این بار این را هم دلم نمی خواهد !

    این بار
    فقط
    می خواهم
    در دور دست ِ خودم
    تنها
    باشم .

    دور شوید از من ... دور ...

    پاسخحذف