پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

باید از اول شروع کرد . . . !
تکه های پازل را کنار هم چید ، هر چه جور نمی شود را دور ریخت
نه ! باید پازل را کامل کنم ، چیزی دور نمی ریزم
پیدا می کنم همه ی آنچه . . . همه ی آنچه من را می سازد .
این بار می خواهم همه ی این چند وقت را بار و بار و بار برای خودم بسازم
باید همه ی چیز هایی که می خواهم ، الآن می خواهم برایم باشد ،کنارم باشند!

چه می خواهم؟

رنگ هایم ،
باید بدرخشند . . . آرامم کنند !
خط هایم را از مرکز . . . از بالا می کشم ، دیگر 3/1 پایین را نمی خواهم !
شاید اینجا آسمانی بخواهد ، خورشیدش تازه طلوع کرده . . .
شاید دخترک جوانی . . .
شاید مزرعه اش به جنگلی می رسد ، درختان سبز و انبوه . . .
شاید قصری دارد پر از نور، پر از زندگی ، پر از رنگ . . . پر از آدم های دوست داشتنی . . . پر از لحظه های باور نکردنی . . .
شاید . . .
باید لنگه کفشی روی پلکانی جا بماند !
.
.
4 آذر ماه 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر