پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

. . .

دلم میخواهد وقتی با تو حرف می زنم
وقتی با تو درد و دل می کنم
به چشمانم نگاه کنی . . .
دوچشم ، روبروی چشمان من !

تودر سرزمین ِ من
فقط
یک نگاه ِ پر از نور ، میان آن همه سیاهی برایم گذاشته ای . . .

نگاه تو فقط 12 روز به من دوخته می شود و ...
آن روزها
انگار تمام نگاهت مال من می شودو همه حرف های من مال تو
اما دیروز و امروز و فردا ؟
فقط یک نیم نگاهت مال من است

این بی انصافی نیست ؟؟




بی انصافی نیست که من
همه ی حرف هایم را فقط در همین چند روز؟
چشم دوخته به آسمانت بگویم ؟
.
.
.
چه کنم با حرف های این روزها؟
نگاهم کن !


2 مهر 88 .
.
.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸


سکوت پچ پچ طغیان است ...
.
.
.

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

نمی دونم الان باید چه حسی داشته باشم ؟!


نمی دونم وقتی آدم بازیچه ی دست یه آدمه پول پرست ، بی وجدان ، یه آدمه به قول تو دون و مهمور می شه؛ الان باید چه حسی داشته باشم؟!
نمی دونم وقتی دو سه هفته از این خیابون به اون خیابون ، فقط تو نه، 99 نفر دیگه هم هستن ! دور خودت بی ثمر می گردی ! بی ثمر! .... الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
نمی دونم وقتی تمام ذهنت رو بی برنامگی و خستگی و نمی دونم نمی دونم پر می کنه ، اونوقت هیچی که هیچی ! الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
وقتی زنگ می زنم که می خوام تسویه کنم ...
من : لطف کنین حساب منو رو تسویه کنین ! من یه جای جدید پیدا کردم ، می خوام قرارداد ببندم!
بعد با یه صدای آروم و بیخیال و احمقانه می شنوی که
... : تسویه برای چی ؟ همه بچه ها دارن بر می گردن ، پانسیون بر قراره مثل قبل !
من : یعنی همون جا؟!! همون جای قبلیمون ؟!! اتاق 405 خودمون؟
... : آره عزیزم! قرارداد دولتی مون بهم خورد ! بیاین وسایل هاتون رو بیارین ! همه چی مثل قبله ... می خواستیم با هاتون تماس بگیریم که ....
.......
که دیگه نمی شنوم...
می خواستید تماس بگیرید که چی ؟؟
که همش بازی بود ؟ گفتید دور هم باشیم خوش بگذره ؟
می خواستید یه خورده اسباب هامون این ور اون ور بشن که تنشون خشک نشه ؟
یا شاید زیادی حریص شده بودید؟ هان؟!!
اما هیچی نمی گم ... فقط سکوت . . .
نمی دونم الان با همه ی این حرفا ، اتفاق ها . . .
نمی دونم با وجود اینکه آرزو می کردم برگردم به اون اتاق .... با اون بالکنش ... بخوابم روی اون تخت کنج اتاقش ... با اون پنجره رو به آسمونش . . . .
الان که تقریبا همه اینا رو دارم .... نمی دونم باید خیلی خوشحال باشم ؟؟! باید شاکی باشم؟ ....
نمی دونم الان می تونم از دست ِ همه ی این چند وقته ... برم یه جایی داد بزنم یا نه؟
الان . . .
الان دیگه هیچ حسی ندارم !!! نه خوب ! نه بد!
.
.
.
فقط ، ته دلم می گم شکر! ... شکر به بزرگیت!



. بیست و هفتِ شهریور ِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت .
.

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸




برای خداحافظی با تابستان ...






طبیعت اطراف دشت قزوین
.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸



کاش این پنجره با این پرده حریرش ، با گلدان کنارش مال من بود ...
آنوقت اتاقی برایش می ساختم که رنگ و بوی قدیمی بدهد ...
زمینش را فرشی انداخته ام با طرح و نقش لاکی ایرانی...
میز ِ گرد ِ چوبی را جلوی پنجره می گذارم ...روی میزش رومیزی سفیدگلدوزی شده ای انداختم ...با چهار صندلی چوبی آن هم از نوع روسی اش ...
نور پنجره ، روی کتاب نیمه باز کنار گلدان قلم کاری شده ام افتاده ...آن طرف تر! نزدیک ِ تخت کوچکی که گلیم و بالشتکی قرمز قهوه ای روی آن گذاشته ام ... همان جاست سمت چپ پنجره...
نور و سایۀ پردۀ حریر، با صدای صفحه قدیمی " گل نراقی" چه خوب می رقصد ... "بهار ما گذشته ... گذشته ها گذشته ... منم به جستجوی سرنوشت...."
گرامافون را از خانه پدر بزرگم آورده ام ... بشقاب و کاسه قدیمی و قلم کاری شده مادرم را روی ترمه بته جغه ای قرمز رنگش گذاشته ام آن طرف تر... کنار طاقچه ای که آیینه و شمعدانم آنجاست ... سمت راست ...آن جاکنار دیوار رو به پنجره ... ساعتم تیک و تیک ...
خوش به حال ماهی های حوض ِ گل خانه ام ؛ نور پنجره چه رنگ و لعابی به آب حوض پر نقشم با کاشی های فیروزه ای داده ... نور ، لکه لکه رنگ های شیشه های رنگی گل خانه ی پر از شمعدانی ام را روی آب حوض می اندازد ...
آن گوشه، انتهای پنجره ، دری دارد به باغچه ی خانه ام ...

این پنجره و گلدان کنارش مال من... ! اینجا خانه ی من!

24 شهریور 88 .
.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸



آن شب...
به مامان چشم دوخته بودم ، آن قدر که حس می کردم خودش را درچشمانم به راحتی می بیند!
مثل همیشه آرام و صبور سرش به کارهایش گرم است ...
خط های منحنی چروک دار چشم و پیشانیش کم کم دارند زیاد می شوند ، مامان چهره اش از آخرین باری که به او خیره شده بودم ، پیرتر شده است !
چشمانش پر از دوست داشتن است ...اصلا حواسش نیست که چگونه غرق وجودش شده ام ... که عاشقانه نگاهش می کنم ...
بغض ِ کوتاهی های این همه سال که در حقش کرده ام گلویم را گرفته ،نمی خواهم اشک هایم را ببیند ، آرام و بی صدا به اتاقم می روم ... اشک می ریزم و با خودم می گویم چقدر به خاطر من ، به خاطر ما، زندگی کرده ... که شاید گاهی هم خودش نمی خواسته ... چقدر از این خط های دوست نداشتنی به خاطر ما بوده و ما نمی دانستیم ویا دانستیم و... دانستیم و وظیفه احساسش کردیم ... چقدر به خاطر ما از لذت هایش دست کشیده ... احساس می کنم چقدر به خوشیِ دل ما از غمی حرفی نزده!
لحظه ها شده که دلم خواسته "های های" گریه کنم واز من نپرسد چه شده و فقط آغوشش را برای گریه هایم بپذیرد ! هر چند که بار و بار این کار را کرده ام ... به دلیل های بی دلیل و بی بهانه !
واز من دلیل خواسته و گفته ام هیچ! فقط نگاهش کرده ام بدون اینکه بگویم چقدر احساس گناه می کنم ...چقدر احساس می کنم کوتاهی کرده ام ... چقدر دوستش دارم ...
با همان نگاه ِهمیشگی که تمام دلم را شنیده... نگاهم می کند و می گوید : پاشو دختر! تو هم یه وقتایی خل می شی ها!
این خل شدن ها را دوست دارم ...
گاهی احساس می کنم او هم آغوش مادرش را می خواهد تا های های گریه کند ، اما او نیست! گاهی دلش از دوری چند ساله ی مادرش به تنگ می آید ... او هم یه وقت هایی می خواهد برای خود ِخودش تنها باشد ، اما نیست !
گاهی احساس گناه می کنم ...

آن شب ، نگاهم را از نگاهش پنهان می کنم تا اشک و چشمان سرخم را نبیند ...
آن شب ، نتوانستم دعایی بخوانم ... قرآنی سر بگیرم ...
آن شب ، تمام شب را در سکوت با خدایم .......
آن شب ...


19 شهریور 88 . مامان .


.

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸




امشب سر مهربان نخلی خم شد
مهتاب گرفت و شهر در ماتم شد
در خانه ی دور ، بیوه ای شیون کرد
همبازی کودک یتیمی غم شد
.
( قیصر امین پور)
.

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸



عینک خداوند

در استرالیا و در بندر سیدنی ، و به پل زیبایی چشم دوخته بودم که دو قسمت شهر را به هم متصل می ساخت .پیرمرد استرالیایی که روزنامه ای در دست داشت ، نزد من آمد و خواهش کرد که چند سطر آگهی را برای او بخوانم . می گفت که عینکش را در خانه جا گذاشته است .هر چه سعی کردم نتوانستم آن چند سطر را بخوانم و ناچار گفتم:
من هم عینکم را نیاورده ام ، و حروف بسیار ریز را نمی توانم بخوانم.
پیرمرد گفت:
مهم نیست.به گمان من حتی خداوند هم نمی تواند درست همه چیز راببیند . البته خداوند پیر و فرسوده نشده است ، اما وقتی خطایی از کسی می بیند وانمود می کند که آن را نمی بیند و خطاکار را می بخشد.
از او پرسیدم :
- اما وقتی که انسان کار خوبی می کند ، خداوند آن را هم نادیده می گیرد؟
خندید و گفت :
- نه خداوند برای دیدن این جور کارها ، عینکش را در خانه جا نمی گذارد.






متن مربوط به داستانی کوتاه از کتاب ِ.. مثل رود، که جاری است .. اثر پائولو کوئیلو .. می باشد.
عکاسی و دیزاین تصویر بالا ، با توجه به داستان مربوطه ،صورت گرفته است.
شیما نصرتی . شهریور 88

.

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

من
این روزها از هر طرف نونوار می شوم
از من می پرسی چرا همیشه اینجا نشستی؟ ...مگر افطار و سحر باشه که بیای تو جمع ما...!
نگاهت میکنم ...
: هیچی! سرم به کارهام گرمه...
و دوباره سکوت

از من می پرسی چرا نمی فهممِت شیما؟
نگاهت میکنم ...
: من...
و دوباره سکوت

: خب چرا انقدر تو خودتی ... اصلا مثل بقیه بچه هام نیستی...
: خب من ، منم!
ودوباره سکوت

: امروزبیا بریم یه جایی بشینیم حرف بزنیم
ومن قبول میکنم و لی حرفی نمیزنم...
شاید ...
فقط نگاهت می کنم
و دوباره سکوت

حرف بزنم؟
چی بگم؟ درد ودل کنم؟
میشود فقط شنیده بشنوند؟
لطفا خواهشا فقط شنیده بشنوند!

کاش یکی بود که فقط حرف هایم را می شنید ... چه ساده و چه پیچیده !
حرفی نمیزد و فقط نگاهم می کرد

با هر لغتم بازی نمی کرد
از هر لغتم بازی نمی گرفت




شیما . 14 شهریور 88

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸



این دو سال و اندی که تو این مثلا کلان شهر !!(فکر کن یه درصد) زندگی کردم برام به اندازه چند سال گذشت
هر روز که میگذره زندگی کردن تو این شهر ِ به زبون خودم بی در و پیکر، سخت تر میشه
نمیدونم چرا هرچی از تهران دور میشی زندگی برات آسون تر میشه
هر روز یه بهونه ای هست که اثرات مثبت ومنفیش را حتی از راه دور هم بگذاره ،حالت خوبه! خرابش میکنن!
خیرِ سرم! دلم خوشه تو یکی از بهترین دانشگاه ها دارم رشته ای که عاشقشم رو میخونم
خدا تومن پول میریزم به حساب جناب آقای جاسبی که مثلا امکانات و شرایط تحصیلم فراهم بشه
آخه وقتی امکاناتی ندارین که من رو تو این شهر لا اقل برای 4 سال اسکان بدین چرا از این ور اونور دانشجو میگیرین؟
خب بذارین این شهر مال خود ِ خودِ تهرانیتون بمونه ...مبارکتون باشه این شهرتون!
واقعا خوش به حال الهام کاش این گرافیک تو شهر خودم بود.... نمیدونی وقتی آدم تو یه شهر غریب اسکان نداشته باشه ... هر روزه روز بهش بگن تخلیه کن یعنی چی!؟ تو این دوسال 3 تا پانسیون عوض کردم ! به خدا که جا و مکان مهم ترین چیزه منه!
این یکی هم روش ! آخه هنوز یه ماه نشده! دیگه شاکی ام!صبر هم حدی داره!
طرف برای اینکه پول بیشتری به جیب بزنه یه قرداد کلان با یه دانشگاه می بنده(ترجیحا دولتی ! بودجه خورش هم خیلی خوبه! کیسه خلیفه است دیگه) و چون شرایط بهترتره !جا برای ما تنگ میشه... ما هم که لابد فقط خدامون بزرگه!
فقط یه جمله مسخره تحویلت میدن: لطف کنین تا آخر این هفته تخلیه!
نه اون صاحب خونه های بی وجدان براشون مهمه ، نه اون بچه پرو هایی که با اومدنشون ما رو آواره کردن!
الان من کجا برم؟ دو سه روز دیگه انتخاب واحد دارم ... دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه! وای پیشی بیا منو بخور!
میدونم ...خدا بزرگه! اما بنده هاش خیلی پست و کوچیک تشریف دارن! افففف!


حرف جا مونده :
هان؟ چیه؟ چرا اونجوری نیگاه میکنی؟ نشستی تنگ ِ خونت ... نه سختی تنها بودن و بی کس بودن تو یه شهر ... نه درد ِ سر زندگی کردن تو پانسیون... اینکه هرچی میچرخی هیچ کس آشنا نیست.. هزار تا چیزدیگه رو ... نه! ...درک نکردی... نمیتونید درک کنید... ! تازه غر هم می زنن!