شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

نمی دونم الان باید چه حسی داشته باشم ؟!


نمی دونم وقتی آدم بازیچه ی دست یه آدمه پول پرست ، بی وجدان ، یه آدمه به قول تو دون و مهمور می شه؛ الان باید چه حسی داشته باشم؟!
نمی دونم وقتی دو سه هفته از این خیابون به اون خیابون ، فقط تو نه، 99 نفر دیگه هم هستن ! دور خودت بی ثمر می گردی ! بی ثمر! .... الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
نمی دونم وقتی تمام ذهنت رو بی برنامگی و خستگی و نمی دونم نمی دونم پر می کنه ، اونوقت هیچی که هیچی ! الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
وقتی زنگ می زنم که می خوام تسویه کنم ...
من : لطف کنین حساب منو رو تسویه کنین ! من یه جای جدید پیدا کردم ، می خوام قرارداد ببندم!
بعد با یه صدای آروم و بیخیال و احمقانه می شنوی که
... : تسویه برای چی ؟ همه بچه ها دارن بر می گردن ، پانسیون بر قراره مثل قبل !
من : یعنی همون جا؟!! همون جای قبلیمون ؟!! اتاق 405 خودمون؟
... : آره عزیزم! قرارداد دولتی مون بهم خورد ! بیاین وسایل هاتون رو بیارین ! همه چی مثل قبله ... می خواستیم با هاتون تماس بگیریم که ....
.......
که دیگه نمی شنوم...
می خواستید تماس بگیرید که چی ؟؟
که همش بازی بود ؟ گفتید دور هم باشیم خوش بگذره ؟
می خواستید یه خورده اسباب هامون این ور اون ور بشن که تنشون خشک نشه ؟
یا شاید زیادی حریص شده بودید؟ هان؟!!
اما هیچی نمی گم ... فقط سکوت . . .
نمی دونم الان با همه ی این حرفا ، اتفاق ها . . .
نمی دونم با وجود اینکه آرزو می کردم برگردم به اون اتاق .... با اون بالکنش ... بخوابم روی اون تخت کنج اتاقش ... با اون پنجره رو به آسمونش . . . .
الان که تقریبا همه اینا رو دارم .... نمی دونم باید خیلی خوشحال باشم ؟؟! باید شاکی باشم؟ ....
نمی دونم الان می تونم از دست ِ همه ی این چند وقته ... برم یه جایی داد بزنم یا نه؟
الان . . .
الان دیگه هیچ حسی ندارم !!! نه خوب ! نه بد!
.
.
.
فقط ، ته دلم می گم شکر! ... شکر به بزرگیت!



. بیست و هفتِ شهریور ِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت .
.

۳ نظر:

  1. یه وقت هایی با تمام وجودم حس می کنم...

    زمین گرد است !

    پاسخحذف
  2. مبهوت ...

    در این جهان چون برهوت

    مبهوت

    پاسخحذف
  3. علی الحساب اون عکس بغل رو نیگا :پی

    پاسخحذف