پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸



این دو سال و اندی که تو این مثلا کلان شهر !!(فکر کن یه درصد) زندگی کردم برام به اندازه چند سال گذشت
هر روز که میگذره زندگی کردن تو این شهر ِ به زبون خودم بی در و پیکر، سخت تر میشه
نمیدونم چرا هرچی از تهران دور میشی زندگی برات آسون تر میشه
هر روز یه بهونه ای هست که اثرات مثبت ومنفیش را حتی از راه دور هم بگذاره ،حالت خوبه! خرابش میکنن!
خیرِ سرم! دلم خوشه تو یکی از بهترین دانشگاه ها دارم رشته ای که عاشقشم رو میخونم
خدا تومن پول میریزم به حساب جناب آقای جاسبی که مثلا امکانات و شرایط تحصیلم فراهم بشه
آخه وقتی امکاناتی ندارین که من رو تو این شهر لا اقل برای 4 سال اسکان بدین چرا از این ور اونور دانشجو میگیرین؟
خب بذارین این شهر مال خود ِ خودِ تهرانیتون بمونه ...مبارکتون باشه این شهرتون!
واقعا خوش به حال الهام کاش این گرافیک تو شهر خودم بود.... نمیدونی وقتی آدم تو یه شهر غریب اسکان نداشته باشه ... هر روزه روز بهش بگن تخلیه کن یعنی چی!؟ تو این دوسال 3 تا پانسیون عوض کردم ! به خدا که جا و مکان مهم ترین چیزه منه!
این یکی هم روش ! آخه هنوز یه ماه نشده! دیگه شاکی ام!صبر هم حدی داره!
طرف برای اینکه پول بیشتری به جیب بزنه یه قرداد کلان با یه دانشگاه می بنده(ترجیحا دولتی ! بودجه خورش هم خیلی خوبه! کیسه خلیفه است دیگه) و چون شرایط بهترتره !جا برای ما تنگ میشه... ما هم که لابد فقط خدامون بزرگه!
فقط یه جمله مسخره تحویلت میدن: لطف کنین تا آخر این هفته تخلیه!
نه اون صاحب خونه های بی وجدان براشون مهمه ، نه اون بچه پرو هایی که با اومدنشون ما رو آواره کردن!
الان من کجا برم؟ دو سه روز دیگه انتخاب واحد دارم ... دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه! وای پیشی بیا منو بخور!
میدونم ...خدا بزرگه! اما بنده هاش خیلی پست و کوچیک تشریف دارن! افففف!


حرف جا مونده :
هان؟ چیه؟ چرا اونجوری نیگاه میکنی؟ نشستی تنگ ِ خونت ... نه سختی تنها بودن و بی کس بودن تو یه شهر ... نه درد ِ سر زندگی کردن تو پانسیون... اینکه هرچی میچرخی هیچ کس آشنا نیست.. هزار تا چیزدیگه رو ... نه! ...درک نکردی... نمیتونید درک کنید... ! تازه غر هم می زنن!

۳ نظر:

  1. آخ اخ الان دلم میخواد اون رستمی رو گیر بیارم دونه دونه موهاشو بکنم!

    پاسخحذف
  2. من باید اون متنی که بهت گفتم " در باب شهر ما و خاطرات " رو بدم بخونی !

    کاش می شد آدم اون چیزایی که دقیقا تو ذهنش هست رو همون طوری که هست بگه!
    فقط اینو می دونم اگه می تونستم تهران بمونم یک لحظه هم شک نمی کردم !
    شیما ! یک لحظه هم شک نمی کردم !
    فکر نکن این رو می گم که مثلا بهت قوت قلب بدم و اینا ! ابدا!
    این رو میگم به خاطر اون چیزایی که تو تهران هست که نمیدونم چیه اما میدونم دلم هر لحظه براش تنگ می شه ! همون نمی دونم چیایی که باعث می شه به سرم بزنه یه روز, تک و تنها , راه برم تو خیابوناش . ولیعصر, کارگر, انقلاب ,آزادی ...

    اینم نگو خوش به حال الهام ! این الهام عاشق اون شهره با همه ی بدیاش . زشتیاش . تنهائیاش و رمز و رازش ! تو دلت می خندی . امااین الهام اگه بخواد توی این کشور جایی رو برای زندگی انتخاب کنه فکر کنم اولین انتخابش تهرانه ! دلش نمی خواد یه روز از یه جای دور برگرده و به یکی بگه دلم لک زده واسه چهارراه ولیعصر واسه کافه فرانسه واسه ... نه این حرفا واسه اون نیست ! این حرفا واسه اون نیست به خاطر همون نمی دونه چیایی که الان دلش واسشون لک زده !!!

    پاسخحذف
  3. دوباره اومدم که بگم چیزی که با حرفایی که بهم گفتی برام گذاشتی یه بغضه تو همه ی تنم وُ دستای یخ کردم ...
    واقعا فکر نمی کردم که ... تو ...من ...

    یه روزی یه جایی همه ی وجودم رو گریه می کنم . برای خودم . برای تو . برای همه ...
    برای همه .

    پاسخحذف