شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸



آن شب...
به مامان چشم دوخته بودم ، آن قدر که حس می کردم خودش را درچشمانم به راحتی می بیند!
مثل همیشه آرام و صبور سرش به کارهایش گرم است ...
خط های منحنی چروک دار چشم و پیشانیش کم کم دارند زیاد می شوند ، مامان چهره اش از آخرین باری که به او خیره شده بودم ، پیرتر شده است !
چشمانش پر از دوست داشتن است ...اصلا حواسش نیست که چگونه غرق وجودش شده ام ... که عاشقانه نگاهش می کنم ...
بغض ِ کوتاهی های این همه سال که در حقش کرده ام گلویم را گرفته ،نمی خواهم اشک هایم را ببیند ، آرام و بی صدا به اتاقم می روم ... اشک می ریزم و با خودم می گویم چقدر به خاطر من ، به خاطر ما، زندگی کرده ... که شاید گاهی هم خودش نمی خواسته ... چقدر از این خط های دوست نداشتنی به خاطر ما بوده و ما نمی دانستیم ویا دانستیم و... دانستیم و وظیفه احساسش کردیم ... چقدر به خاطر ما از لذت هایش دست کشیده ... احساس می کنم چقدر به خوشیِ دل ما از غمی حرفی نزده!
لحظه ها شده که دلم خواسته "های های" گریه کنم واز من نپرسد چه شده و فقط آغوشش را برای گریه هایم بپذیرد ! هر چند که بار و بار این کار را کرده ام ... به دلیل های بی دلیل و بی بهانه !
واز من دلیل خواسته و گفته ام هیچ! فقط نگاهش کرده ام بدون اینکه بگویم چقدر احساس گناه می کنم ...چقدر احساس می کنم کوتاهی کرده ام ... چقدر دوستش دارم ...
با همان نگاه ِهمیشگی که تمام دلم را شنیده... نگاهم می کند و می گوید : پاشو دختر! تو هم یه وقتایی خل می شی ها!
این خل شدن ها را دوست دارم ...
گاهی احساس می کنم او هم آغوش مادرش را می خواهد تا های های گریه کند ، اما او نیست! گاهی دلش از دوری چند ساله ی مادرش به تنگ می آید ... او هم یه وقت هایی می خواهد برای خود ِخودش تنها باشد ، اما نیست !
گاهی احساس گناه می کنم ...

آن شب ، نگاهم را از نگاهش پنهان می کنم تا اشک و چشمان سرخم را نبیند ...
آن شب ، نتوانستم دعایی بخوانم ... قرآنی سر بگیرم ...
آن شب ، تمام شب را در سکوت با خدایم .......
آن شب ...


19 شهریور 88 . مامان .


.

۲ نظر:

  1. مامان ِ خوب ِ وقت ِ لالایی های قشنگ ِ بچگی های من .

    دنیا روی سرم خراب می شود وقتی هر روز تارهای سفید ِ موهای تو بیشتر می شوند ...

    پاسخحذف
  2. وای من عاشقت باشم با این عکس ِ این گوشه ؟!

    پاسخحذف