جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

..

تو به دستهایم خیره..

کاغذ ها روی دستانم لرزان ،

و فقط صدای خرت و خرت ِ قلم ِ خراش خورده ام ..

...

...

کسی پرسید .. انگار ..

" : اینها چیست؟ میان دستهایتــ...

: این منم! میانِ .یک مشت .کاغذ .

و تو در سکوت ورق می زنی..

از نو ..

خش خش .. ورق ورق .. برگ برگ ..

و من با فریاد :

این منم میان ِ یک مشت کاغـــذ......!!! و تو هی ورق میزنی ..

زیر ورو می کنی.. زیر و رو می کنی ..

بس است!

تازه نکـ...ن! "

.

.

و رویا .. نقشی می شود به جای بودنت .. یکروز مثل امروز، مثل دیروز.. مثل آنروز..

و یکروز برای همیشه!

27 شهریور 89

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹



...isn' t me



این نامه را هم می گذارم درون پاکت..

مثل همیشه پست نکرده ..

کنار همه ی نامه هایی که شاید روزی دستانم پستچی ِ شان باشد ..

برای روزی که نزدیک است ..


روزی که دیگر صندوقچه ای برای حرف هایم نمی خواهم..


من تو را با گوش جان می شنوم...





29 مرداد 89

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

برای بعد..!


باشد! باشد! گفتم . باشد . برای بعد!

هیزم ها را آماده کردم..
می خواهم آتش درست کنم که دورتر از دور ببینمت...
سایه هامان بلند شود.. بلنـــــــد..
آتشــــ...!
.
.
.
این هیزم ها که آتش نمی گیرد ؟؟!
!!؟
اینها که خشکیده نیست!!؟
.
.
.
.
دورتر می شوی هرچه دورتر.. و ..
سایه هامان لکه ای سیاه ..
ما درسیاهی گم ..
.
.
این هیزم ها چرا آتش نمی گیرد...؟؟!



20 مرداد 89

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

آدمک های نقاشی های کودکیم ...
پیامبران سالهای زندگیم ..
امیدهای بیش از آن و پس از اینم ..
بر سر این راه دراز ایستاده اند و من، تنها، نقش آیینه چشمانشان شده ام ..
نگاهم به هر سو نگاهشان است.. صدایشان .. و من تنها .. و دور افتاده از دلهاشان ..
چه دور از دلهایشان..

امروز این آدمک ها سرگرمی های امروز نقاشی های تو شده اند عزیزکم..
اما برای من عروسک ترسناک دختر خاله ام شده .. نمیدانم اگر نزدیکش شوم با من حرف میزند یا که فریاد میکشد؟؟!



با من حرف میزنند یا که فریاد میکشند؟؟!






13 مرداد 89

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

نشانی !


..کنار هم قرار می گیریم که ساعتها حرف و حرف باشد .. اما هردو می دانیم که حرفی زده نشد.. چیزی از زبانمان بیرون نمی آید..
یک عالمه حرف دارم.. اما گاهی می شود که ساعت ها و روزها حرفی نمی زنم
یک عالمه حرف هست .. اما حتی نمی توانم بنویسمشان.. کلمه ها، لغت ها، جمله هایم کو؟ گم شان کرده ام!
مدتی ایست ، فراموششان کرده ام.. من از این فراموشی می ترسم!
انگار حرفی نیست! جز.. جز همین حرفهای معمولی تکراری هر روزه روز!

شاید همین باشد که تو می گویی .. " شاید نرسیده اند!هنگام چیدنشان نیست"
حتما همین است که تو می گویی!!





ای کال دور از دسترس ، ای شعر تازه
می چینمت اما به هنگام رسیدن ( قیصر امین پور )



3 تیر ماه 89 .

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

سفید ..!




یک لحظه.. لحظه ها.. خواستم.. خواستمت.
. . .

یادت ..
اسمت ..
صدایت ..
شماره ات .... را از میان ِ حافظه ی همیشه همراهم..
اما نه! نه!

این روزها فقط..
بگویم نه!




چه سخت شدی..
چه دوری..
چه دردی ...



23 خرداد 89 .

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

جای پا!


این روزها حس می کنم پوست تنم از آسفالت شده ..
پر از جای پا.. جای پای آدم هایی که از روح و جسمم بالا رفته اند بی اینکه فکر کرده باشند من درد را حس می کنم ..
چیزی از تنم پاک نمی شود.. رنگ تنم به خاطر آمد و شد هاست که چرک و خاکی شده..
لحظه لحظه هایش .. لحظه لحظه هایم.. لحظه هامان را روی تنم می بینم .. همه شان یادم هست..
اما من از آسفالت شده ام برایش انگار..
حتی اگر از درد فریادی بزنم به یادم می آورد که تو آسفالتی..!؟





بی آنکه جای پاهایش را جدی بگیرم، بی آنکه بدانم چه خواهد کرد .. می خواهم آسفالتم را عوض کنم..تازه ونو.. بی جای پا!





21 خرداد 89 .

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

پروسه ی جدید!


هــــــــــــــی!
یه نگاه به خودمون بنداز!!
چقدر پیر شدیم! چقدر فرسوده ایم! چقدر از همه چی دوریم! چقدر کم جرات و جسارت شدیم ..
تا کی میخوایم مثه دختر و پسرای عاقل رفتار کنیم؟
هی فک کنیم که نکنه بد باشه.. نکنه اینجوری فک کنه.. نکنه اینو گفتم فک کنه که آره.. نکنه اینجوری شه اونجوری شه!
ول کن بابا! بیب!
انقدر باید و نباید کردن تو کله هامون کردن که یادمون رفته چه جوری میشه راحت فکر کرد.. راحت زندگی کرد.. راحت خوش گذروند.. راحت حرف زد.. راحت خندید!


بابا ما زیادی خوبیم!
زیادی فکر می کنیم!
زیادی می فهمیم!
زیادی! خـــیلی!
بیخیال...! خوش بگذرون! شاد باش!
و ... اصولا با آدم های نفهم کاری نداشته باش!!!
همین!






14 خردادماه 89. جمعه!

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

تابلو.


تابلو شده ام.. دقیقا تابلو.


از این تابلو ها که می گذارند جلوی معدن گنج و رویش می نویسند ..

"اینجا گنجی پنهان نشده است"







7 خردادماه 89 .

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

تابوت .


این بار به جایی رسیده ام که دلم می خواهد همه چیز از کار بیافتد..
همه چیز تمام شود..
چند روزی خبری از من نباشد .. کسی از من نپرسد .. یادشان رفته است شاید..

تن بیجانم.. روح از دست رفته ام را یک نفر گوشه ای ببیند.. بی آنکه بداند برای کیست، برایم..
برایم آرزویی کند..
و تمام.

تمام تنم پر شده است ..
هر روز عزیزانم را از این یاس همه گیر دور می کنم ..وقتی که ایمان دارم تمام تنم از یاس پر شده است ..
یاس بیهودگی.. بی هدفی.. این تلخی های هر روزه روز! این کرختی ها.. دلزدگی ها.. تنهایی ها.. دل تنگی ها.. این سیاهی که دیگر لکه ای بر قلبم نیست سرخی قلبم را گرفته است ..
واااای ! بیش از آن که فکرش کنی .. بیش از آن!

گاهی دلم می خواهد آن آخرین پستم را بگذارم و تمام..

تمام.
تمام.





3 خردادماه 89.

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹


هرچه می خواهی بگو من دیگر نمی شنوم!


عادت چیز خوبی نیست اما من عادت کرده ام..
وقتی حس می کنم نفسم تنگ است.. قفسه سینه ام درد می کند .. استخوان هایم دلم را تکه تکه می کند ..سرم از درد گیج می زند و همه صدا ها را ییهو با همه می شنود..
بیافتم روی بالشم با صورت!!
به اندازه همه چیز استخوان دارم!استخوان های سنگین و درشتم ، دردم را به آرامی کم می کند ..
آن لحظه است که ... هیچ چیز را نخواهم شنید جز این صدای دوست داشتننی قلبم..
تاب .. تاب .. تاب ..
تمام تنم این صدا را با هم می شنود.. توی استخوان هایم اکو می شود .. اصلا مهم نیست که دستم دارد زیر تنم سر می شود .. درد هم می کند .. و دیگر حسی ندارد.. فقط..
فقط این صداست که درد را از یادم می برد و می گذارد چیزی را نشنوم..
من هیچ چیز جز خودم را نمی شنوم!




اول خرداد ماه 89
هیسسسس!


من آنقدر ها که به نظر می رسد صبور نیستم .. کمی بیشترتر صبورم!
فقط گاهی به خودم فرصت می دهم کمی داد بزنم.. عصبانی شوم.. اعتراضی کنم..
من بی تفاوت نیستم!
فقط.. سرم به تنهاییم گرم است..
همین!
تو هم نیازی نیست هی به یاد من بیاوری !
من همه ی اینها را از اول حفظ ِحفظ بودم..
حتما باید بیایم و بنویسمشان ؟؟ لابد مهر تایید حرف هایت هم پایینش بزنم؟


راحتم بگذار..







دل تنگم .. 31اردیبهشت 89.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹



.

.

.

حوض خونه!

27 اردیبهشت 89

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

.
.
.
.
.

موزه حیات وحش دارآباد
پست شده در 24 اردیبهشت 89 - جمعه


جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹


.
.
.
.
.
.
گنجینه های ایرانی - موزه ایران باستان.
پست شده در 17 اردیبهشت 89.


دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹


.
.
.
.
.
.
طراحی جلد کتاب زمستان ( مهدی اخوان ثالث )
14 اردیبهشت 89 .

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

نه! مال ِ خودشه ..
مشکل تویی ..
تویی که دوسش داری ..!

.
.
.
.

آره ! دوست داشتن!
درک این لغت به اندازه ی معناش بزرگه.. دشواره..
یا انقدر کوچیکه .. که نمیشه فهمیدش!
یا به قول دیزاینرها .. سهمش رو نمی گیره!




12 اردیبهشت 89 . یکشنبه.

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

گله . . .

من خسته ام ..
دلم خسته است ..
من ..
من بازی کردم.. اما کسی رو به بازی نگرفتم..
من! همبازی خواستم! همین!
اما .. تو ..
من بازی شدم .. من به بازی گرفته شدم ..
دنبال واقعیت و دروغش نیستم ..
. . .


فقط میدونم!
هیچ کدوم از مهره هام رو برای آزار ِتو نچیدم ..
برای آزار ِتو نمی چینم ..




10 اردیبهشت 89 . جمعه

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹



مه ..


کاش لحظه ای
بجای خواب . . . دنیا را ببینم
یا شاید بجای دنیا یه لحظه بخوابم . .
.
.
.
میان ِ خواب و بیداری ام . . .
گرگ و میش ِ صبح . . .









من . . به چه دل خوش کرده ام ؟!

4 اردیبهشت 89 .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹


من بدنبال هیچ ...
میان ِ این همه می گردم!


تنها!
هیچ امیدی نیست...
هیچ نشانه ای نیست..
هیچ بازگشت ِ جانی .. نیست...

ای وای! نمیتوانم رها کنم..

به انتظار نشانه ای برای دست کشیدن ..
هر روز ..
می سازم و می سازم و خراب می کنم ...



من .. تنها بدنبال ِ جان ِ دوباره می گردم ..






2 اردیبهشت ماه 89.


سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

.

.

.

.

31 فروردین 89.

دلم نیومد اون گوشه باشه کسی باش کیف نکنه!

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

شیـــششش.... !!
تاس ِ شیش! جایزه داره .. یه لبخند!




چشمام رو که باز کردم .. دیدم صبح شده!
...مامان با یه صدای ناشناس تو گوشی حرف میزنه.. نمیشناسمش.. دنبال یه چیزی تو اتاق من می گرده! من حواسم به لغت هاست .. سریع قبل از اینکه مجبور بشه چیزی بگه که من بفهمم میره بیرون.. انگار نمیخواد این سوال و جواب دوستداشتنی ( واسه من دوست داشتنی) رو بشنوم...
من شنیدم .. من دیدم..!
و یه لحظه لبخند!

چشمام رو که باز کردم .. دیدم صبح شده!
...تو کافه ..آن لغت ها دارن مال من میشن! هرچه قدر سربسته..کم .. یواشکی... خوبه!
من شنیدم.. من دیدم..!
و یه لحظه لبخند!
...



چشمام رو که باز کردم .. دیدم صبح شده!
یه لبخند... یه عالمه حسرت ِخواب! حسرتِ تاس ِ شیش!
من خواب می بینم...
من در خواب ... می بینم!!


27 فروردین 89 . جمعه.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

هر چه می گذرد تنها تر از روز های قبل از این می گذرد ...

گله ای نیست !

چیزی نشنوم ...
چیزی نگویم ...
بهتر !
به حال خودم باشم ... بهتر!




لغت هایتـان آزارم می دهد . . .


20 فروردین 89 .

دوشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۹

دوست داشتنی!

.

.

.

کاروانسرای خانات ... 23 اسفند ماه 88.

پست شده در 9 فروردین 89!

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

مرگ قدرت، تاوان اشتباه اوست!


فنا شدن سخت است می دانم! شوخی نیست!
مرگ چیز تلخی است، مخصوصا اگر قرار باشد با درد بمیری، مخصوصا اگر قرار باشد درد بی درمان بگیری ... آرام آرام همه چیزت را کنار بگذاری، این همه لذت، این همه قدرت، این همه بودن ... به یکباره از کف برود!! ای وااای!

شما که نه! هر حیوان صفت دیگری که خدا را نمی شناسد، از بودن و نگاهش بویی نبرده است، اصلا ترسی از گناه و عذابش ندارد، نمی داند آن دنیا کجاست! هر حیوان صفت دیگری هم بود همین کار را می کرد!
مردم را می گذاشت درون یک ماکروویو و یک مرگ بی مزه و سریع برایشان آماده می کرد!

اگر روزی قرار بود ... جوانی کنی، با عشقت عاشقانگی کنی، فرزندان سالم ات را در آغوش بگیری و بزرگ شدن ذره ذره شان را آرزو کنی... به یاد پدر و مادرت پیر شوی و آرزوهای بزرگسالی کنی ... این پختگی آرام آرام را زیر زبانت مزه مزه کنی ... خوش نمک باشی ... مزه ات زیر زبان همه بماند.... دیگر ...
دیگر.... دیر شده است!
تو میان این امواج ماکروویوی خیلی زود، خیلی زودتر به پختگی می رسی! عصر عصر سرعت است!! اما مزه ات زیر زبان هیچ کس نمی ماند ... چون فقط پخته شده ای ... نگران این باش طعم گندیدگی ندهی!



بخدا کسی بدنبال BBC، VOA، farsi1 ، PMC و اینها نیست ... اصلا این دیش ها مال شما!
اصلا" من و دوستانم از فردا همت مضاعف کرده، آستین بالا می زنیم دیش ها را جمع می کنیم، یک چیزی هم نقدا" می گذاریم رویش که کار مضاعف هم کرده باشیم!

بگذارید آرام آرام پخته شویم ...
مادرم می گوید این غذاهای ماکروویوی خوش طعم و سالم نیست!!!








شما را به بیب تان قسم! بگذارید یک دم زندگی کنیم! 7 فروردین 89 .

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹


من . . .


گرافیست باید ...

- خوب ببیند خوووب!
- یک مسیر نرفته را تا ته پیش بینی کند، آن هم دقیق و بی کم و کاست!
- راه برگشت ندارد!همه چیز در لحظه دیده می شود!
- هر امکان غیر ممکنی را ممکن ببیند، این یعنی او اتود می کند!
- یک بازیگر خوب است که به جای همه ی مخاطبانش عکس العمل نشان می دهد. او مخاطبانش را می شناسد!
- قرار نیست بگوید " چون دوست دارم " ؛ منطق، منطق همیشه حرف اول را می زند!
- قرار نیست بی دلیل ریسک کند ؛ او مخاطبینی دارد که خوووب می فهمند!
- بتواند در لحظه هر چیزی را که بودنش، چشم و روح را آزار میدهد،کنار بگذارد!
- ایده اش به گونه است که بدنبال راه چاره نمی گردد او همه چیز را پیش بینی کرده است!
- چشم ها. چشم ها مخاطبان اول او هستند... او دیده می شود حتی اگر پنهان باشد!
- نشانه ها. نشانه ها همیشه او را کیمیاگر می کنند!
و .... هزار و یک دیوانگی دیگر!




آره... آره!درسته! گرافیست شدن یه دیوونه می خواد!
برای همینه که دارم دیوونه می شم!
من دارم گرافیست میشم! و مغزم نیز هم ... خواه ناخواه. از من نخواه ... نخواه که به آخرش فکر نکنم، که بی منطق شم، که جای همه مخاطب هام نقش بازی نکنم من اونا رو می شناسم. من در لحظه دیده می شم، الان ...الان وقت ایده پردازیه... وقتیکه اجرا شد دیگه جایی برای اتود نمی مونه!جای ریسک نیست! من نمی خوام روح وچشم کسی را آزار بدم... پس نباید وابسته اتود هام بشم، همیشه آماده باشم که در لحظه کنارشون بذارم! من منتظر نشونه هام!



من دارم گرافیست می شم ...
5 فروردین 89 .

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹




. . . در دل من چیزی است، مثل یک بیشه ء نور ، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است که مرا می خواند.

.

.

.

در گلستانه - سهراب سپهری.

3 فروردین 1389 . نوروز مبارک !!!

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

بگو آ ... !


خوبم ... خیلی خوب !
انقدر که نمیدونم برای چی؟

واقعا برای چی؟!

… ame'lie؟
خبر هدیه سال نو ... ؟ و شوق گرفتنش ؟
شاید اون پستچی مهربونی که تو رو امروز خوشحال کرد ... ؟ و لبخند و شادی فوق العاده ات… آره ... آره ه ه من دیدمش!
نکنه ساکسیفونیست و دوست دخترش ... ؟و دوباره خوندنش؟ ... بگو آ!
آرزویی که امروز صبح تو دست های دوست قدیمیم کردم ... ؟ و حس خوبش ...؟
بهار ... ؟





بیخیال! مهم اینه که الان خووووبم!!

آ ...
آ ...
....




28 اسفند ماه 88 . قبل از عیدتون مبارک!

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

.
.
.
.
.
.
.
دوشنبه 24 اسفند 88 . جیزی به عید نمونده!

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

وقتی همه چیز برای آن است که . . .

تو نباشی . . .







پس چرا این چنینی ؟ ؟



22 اسفند 88 .

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

چیزیست انگار... و ما به دنبالش ...



غریبه ای قریب . . .

نه! . . .

قریبه ای غریب . . .



نه ! . . .
اصلا من نمی دانم!! چیزیست انگار . . .





13 اسفند 88 .

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸


... و باز هم می گذرد!
هرچه زودتر بهتر!

می خواهم یک دم زندگی کنم . . .



29 بهمن 88

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

بی خیــــــــال!!



نه به طعم تلخ نبودنش عادت کن و خودت رو آزار بده . . .
نه به انتظار شهد شیرینش بشین و هی مزه مزه اش کن . . .



بذار همه چیز همون باشه که باید باشه!
زندگیت رو بکن . . .
بذار جونت آسوده باشه یا به قول تو " روحت به پرواز در بیاد "





23 بهمن 1388 .

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

چه انتظار هایی داری شیما!



من این روزها متوقع شده ام!
از همه کس و همه چیز انتظارهای عجیب و غریب دارم! آره عجیب و غریب!


این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای درکت کنه !

این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای بفهمه دوست داری کنارت باشه ، ولی اون نیست و احساس تو رو درک نمی کنه !

این خیلی عجیب و غریبه که از کسی بخوای وقتی داری از خصوصی ترین ... حساس ترین نه نادر ترین اتفاق های زندگی شخصی ات باهاش حرف می زنی چشم هاش 4 تا نشه!

این خیلی عجیب و غریبه که فکر کنی چشم هات تمام وجودت رو منتقل نمی کنن بعد هی سعی کنی هی تو دلت نگه داری و چشم هات رو پنهان کنی و خودت رو بزنی به اون راه !

این خیلی عجیب و غریبه که وقتی اصلا حوصله نداری و شاید ناراحتی طوری رفتار کنی که باید رفتار کنی!

این خیلی عجیب و غریبه که فکر کنی داری زندگی اجتماعی میکنی! نه ! این اجتماع که داره زندگی می کنه و تو فقط اطاعت می کنی !

و از همه عجیب و غریب تر اینکه سعی کنی تا بیشتر از این تخریب نشدی همه چی رو برای ساختن لحظه های بهتر کنار بگذاری.

انگار از این عجیب تر نمیشه که زمان برات همه چیز رو تعیین کنه و عقربه ها برای خودشون بچرخن و به قول تو به تماشای فیلمی بشینی که برای تو ِ اما تو هیچ نقشی توش نداری!

این خیلی عجیب و غریبه که بخوای . . .

مثل اینکه من واقعا متوقع شدم!




18 بهمن 88

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

من ... دخترم !

من بزرگ شدم وسط این آداب و رسوم ! این فرهنگ! این آدما ! . . . آدمایی که خودم هم رنگ و بوی تنشون رو میدم !
عادت کردم ! عادت شده! حتی اگه من نخوامش!
خلاف جهت هم حرکت کردن ، جرات می خواد که من ، توی این وضعیت ندارمش!!
آره جرات میخواد که هرچی تو کلت رد میشه به زبونت بیاد . . . که بگی دلت تنگه . . . حتی به اونی که میدونی ته دلش هیچی نیست!
با خودت کلنجار میری و آخر حرف دلت رو نمیزنی!
جرات میخواد به دیگران و هر چی تو کله هاشون میگذره فکر نکنی!
با خودت می جنگی . . .
فقط با خودت می جنگی . . . نه برای خودت! نه برای به دست اوردنش . . .



حالا . . .
برای اولین دفعه توی تمام زندگیت . . . خیلی وحشتناکه ، خیلی . . .

اینکه افسوس بخوری که . . .

که . . .

دختری!




16 بهمن 88 .

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

. . . فقط همین!

چرا شانه هایت برای من جایی ندارد ؟
چرا حرف به حرفت ؛ لغت به لغتت . . . یخ زده ام می کند ؟


نمی دانی چقدر لحظه های دلتنگی ام دوست دا رم حتی با یک لغت آرامم کنی !
این روزها دلم تنگ است . . . این روزها تو کنارم باش!

به جای همه ی بودن های من!



تو دوست ِ منی! تو آرامم کن!



14 بهمن 88

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

چشم ، چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن ، یه گردو!

: به نظرت اون کسی که اولین بار این شعر رو برای بچه ها خونده می دونسته که این آدمک هیچ وقت گوش نداره؟؟
اون وقت بچه که بودیم مامانا به زور آخرش می گفتن " اینم گوشــِش!!! " . خب حالا گوش نداشته باشه ، چی میشه؟؟ وقتیکه قرار نیست آدم باشی ...
عاقل گوش داره ... گوش میکنه ... نه من ِدیوانه!! دیوونه باید با بقیه یه فرقی داشته باشه!

: آخه تو که می دونی آخرش چیه چرا هی دل دل میزنی بذار کنار ... پاک کن!

: من... من فقط می خواستم با دلم باشم ، و شدم؛ شاید نباید اینجوری می شد و می ذاشتم این بار هم تو دلم بمونه ... نباید مثه همیشه تا تهش رو می فهمیدم! اما حقیقتش من نبودم . . . همه ی احساس و وجودم بود ...
دیوونه ها زود از کار بدی که می کنن پشمون می شن! چون اون موقع تو حال خودشون نیستن!
واسه همین وقتی تو حال خودت نیستی و داری خلاف عادت ِ چشم ها و گوش های اون آدمک ها که براشون گوش گذاشتن ، رفتار می کنی ... بهت می گن دیوونه !!

: آره خب آدم عاقل حرف نمیزنه ... می خوردش که بره تو دلش! حالا که دیگه گفتی و به قول خودت گذشته ...

: . . .
: هــــان ؟ چیه؟

: گذاشــ....

: چی می خوای بگی؟ یه وقتایی یه حرفایی تو سر آدم میاد؛ آدم ... نه! دیوونه به زبون میاره! خبــ....

: باشه ... باشه ... گذاشتمش کنار !! پاکش کردم! . . . همین! ... دیگه هیچی نپرس! هیچی!


11 بهمن 1388 .

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

اگه . . .


: اگه همه چیز خوب باشه ؛ میشه رفت کلی خوش گذروند ؛ میشه اونجوری که دلت میگه رفتار کرد ؛ میشه به چشم ها زل زد و دیگه حرف نزد ؛ میشه اینجا انقدر از حرص پست نگذاشت ؛ میشه هی نیومد اینجا و خرد خرد حرف زد ، به جاش صاف وایستی یه دفعه، یه دفعه تخته گاز تا آخرش رفت ؛ میشه انقدر اتود های بی خود بد ترکیب نزد و کار مردم رو راه انداخت که هی بهونه نچینی ؛ میشه رنگ و نقش و مقواهات رو انقدر بیهوده هدر نداد ؛ میشه وقتی هر چرتی گوش میدی لذت ببری نه اینکه فقط سکوت ، سکوت آرومت کنه . . .

: آخه عزیز من نقل این حرفا نیست! نمیشه ... نمیشه ...

: گفتم اگه!

: هه! از این اگه ها زیادن! بیخیال بیا بهش فکر نکنیم!

: میتونی؟

: حالا که همه چی خوب نشده !هوم؟

: آره خب! ... کلا" اگه!

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

همه چی آرومه!




آره واقعا راست می گه . . .
همه چی آرومه . . .

وهر روز فقط روزها و تاریخ ها را در تقویمم خط می زنم !! همین!



8 بهمن 88

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸



جنگ است ....
در تقاطع قطر ها ایستاده ام ؛
نشانه ی پیکان تیر ها شده ام ؛
بـُـر می خورم
میان این ...360 درجه ی چهارگوشِ سخت، پاره پاره می شوم ؛
میان این 360 درجه ی منحنی آب می شوم ؛

جنگ است ...
بی هیچ ساز و برگی ایستاده ام ؛
آسمان تیره و تار ؛
ابر ها سفید اما خفیف ؛

سرد ، بنفش ، مه آلود ، خاکستری

درخت ، بزرگ ، خشک ، خشک ، خشک تر

یخ زده ام . . . سرد است ؛
هـــــــــــا ا ا ا ا ه ه ه . . . . . .

جنگ است ....
تب کرده ام . . . می سوزم . . . می لرزم . . .
اشک ها به صورتم خشک نمی شود ؛
و

غار غار غار
تنها صدایی که می شنوم .... غار غار غار
سیاه ... غار غار غار ...
سکوت ، ترس، نگاه ، حرف ، اشک .... غار غار غار


من تنها در تقاطع تیر ها افتاده ام !
کلاغ ها ! غار غار غار بر تنم فریادی کنید!





جمعه 2 بهمن ماه 1388 .

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

گاهی...

گاهی گمان نمی کنی ... اما می شود

گاهی نمی شود که نمی شود؛


گاهی هزار دور ِ دعا ... بی اجابت است

گاهی نگفته ، قرعه به نام تو می شود؛


گاهی گدای گدایی ... بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود !
.
.
.
30 دی ماه 1388 .

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

خیلی وقته ...

. . . روی زمین راه نمی روم ، ابرها ، روی ابرها راه می روم انگار ؛
. . . خوش خوشک بازی را به حد اعلا رسانده ام ؛
. . . برای فریاد کشیدن زمانی نداشته ام ؛
. . . عکس ها چیزی نیستند که من باید به لنز دوربینم نشان دهم ؛
. . . می ترسم انگار، وقتی دلم تنگ می شود نه زنگی ، نه اس ام اسی ، نه حتی یکبار هم صدایت نمی زنم ،می خواهم از دلم فرار کنم !شاید؛
. . . هر چه می گذرد بیشتر احساس می کنم خیالاتی شده ام ، اما، با هر لغت و جمله ای که از تو می شنوم ، با هر نشانه ی کیمیاگری از سوی تو ، انگار می خواهی چیزی را بگویی اما نمی شنوم و من به هزار چیز و هیچ چیز فکر می کنم ! چه خوب بود اگر، همه چیز را به یکباره می گفتی؛
. . . تصمیم گرفته ام گوش هایم را جرم گیری نکنم ، چشمانم را نشویم . گوشهایم دیگر حساس نباشند و چشمانم همه چیز را نبینند ، ندیدن و نشنیدن بهتر از دیدن و شنیدن و مثلا ندیدن و نشنیدن است ؛
. . . دارم یاد می گیرم، نه، دارند یادم می دهند، کمی آدم بزرگ شوم ! برای دیگران هم شده کمی آدم بزرگ شو! لطفا !!!!
. . . هر خطی می کشم برایش نامی می گذارم ، خاطره اش می کنم ، می گذارم برای دنیای دوست داشتنی ام ؛
. . . میخوام بگم وقتی نمی تونی مثل یک گرافیست رفتار کنی اسمت رو نگذار گرافیست! آبروی ما رو با این طراحی بیب می بری ! نکن عزیز من! نکن! اصلا من ! من شرمنده ! من معذرت می خوام! اصلا بـــیـــبـــ......
کی گفت تو طرح بزنی؟ آ خه پوستر و دعوت نامه یه گرافیست انقدر بـیـب ؟خوبه کتاب دستت نیا فتاد! بازم من معذرت می خوام !من!
. . . نتوانسته ام حریم خصوصی ام را به دیگران بشناسانم ! لطفا! من دوست ندارم همه چیز را به همه کس بگویم!لطفا!
. . . آدما انقدر منفعت طلب شدند که حاضرند برای رسیدن به اهداف مسخره ی پوچ شان مضحکه چهار تا بچه دانشجو شوند!
خیلی وقته . . . می خوام این چیزا رو بنویسم! هرچند که خیلی هاشون تو دلم موند! نتونستم با لغت ها بچینمشون! شاید کمی رنگ و نقش !یا شاید کمی صبوری بایدش!







از همه جا گفتم. 24 دی ماه 1388 .

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

خانه ام آتش گرفته ست . . .



.

.

فتورمان (photoroman )
برای شعر فریاد... مهدی اخوان ثالث.

17 دی ماه 1388