پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸
پاییز88 !
داری تموم میشی ، روز شمارت به کار افتاده ، همه چیزت برام خاطره شد ؛ از قبل از اومدنت ... از اول مهرت هم می دونستم قراره عجیب تر از همیشه باشی !
لحظه لحظه های پاییز همیشه برام مهم تر از هر فصل دیگه ایه ... به هزار دلیل بی دلیل !
انگار همه ی روزها رو تند تند دویدم ، لحظه ای که ایستادم خستگی در کنم ... ییهو یه چیز شده! Hah!
دوســِت دارم!
هر هفته یه اتفاق ؛ یه لحظه به یاد ماندنی ؛ یه خاطرۀ خوب و بد ...خیلی خوب! خیلی بد!
صفحات یادداشت هام از همیشه پرتر ؛ ازهمیشه بیشتر خندیدم؛ از همیشه دل تنگ تر ؛ ازهمیشه بیشتر گریه کردم ؛ از همیشه دلخور تر ؛ خیلی حساس تر؛ شیطون تر ؛ از همیشه مصمم تر ؛ جدی تر ؛ چه تصمیم های عجیبی! ... از همیشه بیشتر با شنیدن حرف های عزیزانم کیف کردم ... خوب و بد ِتک تک ِ لغت هاشون برام موند ؛ حرف ها برای زدن ، زدم ...
انگار ... همه اش برای اتفاق بود ... همه چیزش در لحظه بود ... همه ی پاییز 88 !
همه اش تاریخ شد ؛ در بهارم فقط شاید یک روز ؛ در تابستان شاید دو سه روز ؛ اما پاییز ... روزهای اول مهرش ؛ نه و ده ، هیجده نوزده و بیست ونه مهر ؛ روزهای تولدم؛ سوم و هشت و شانزده آبان، بیست و پنج آبان و همه ی خوش خوشک بازی هایش! روزهای آخر آبان و همه ی آن حرف های به یاد داشتنی ... پنج آذر خوبش ؛ این هفته های عجیب ِ گذران ... اما همه اش به کنار ... بیست و سوم آذر 88 را هیچ وقت یادم نمی رود ، از صبح تا شبش را دوست دارم همه چیزش را ، همه آدم هایش ، همه شادی ها و حرف هایش! :)
پاییز ! متشکرم!
27 . آذر ماه . 1388
پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸
دور شدنش از خانه ، برای حتی چند روز ؛ از هر تلخی تلخ تر است . . .
نبودنش در خانه از هر غیر ممکنی ، غیر ممکن تر است . . .
ای کاش ! برای لحظه ای از دنیای تصورات دور می شدم . . .
تا با هر خبری ، از نبود مادری در خانه . . .
. . .
دور شو !
دور شو از خانه ی من
دور شو از دل و جان من
دنیای من ، زندگی و تمام قشنگی ها وزشتی های من را رها کن !
ما ، همه یِ تک تک ما ، از همان اول هم تو را دوست نداشتیم !
از عزیزان ِ مان دور شو . . .
مرگ!
این ها برای دختر همسایه مان ...
نمی خواهم تصور کنم! نمی خواهم درکـت کنم!
فقط برایت از خدا آرامش می خواهم
او و خاطره هایش همیشه کنار توست ... او ، همیشه با توست.
17 آذر 88 .
یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸
.
اینجا فلسفه اش عکس گذاشتن ، عکس دیدن و لذت بردن است . چه کسی می گوید باید حرف هم زد یا چیزی نوشت؟
عکــس هــا را مـی شـــود ساعــت هـا نگــاه کــرد و سیــر نشــد ! عکس ها خودشان به جای همه چیز و همه کس حرف می زنند . . .عکس ها برای خاطره بازی و زندگی کردن است . . .می شود دنیایـی سـاخت هـر چـه قـدر خیالی امـا دوست داشــتنی . . .
نور از کجـا می تابد ! اینجا کجاست؟ آن طـرف چـه کســی، چه می گـویـد؟حـدس زد پشـت لنـزش چه خبـر اسـت ! بـا نشــانــه هــایش حــرف زد و زد ! برایش موسیقی ساخت. . . آوای کلیسایی !! جلال آل احمد هم بخوانی خوب است اینجا رنگ و حال جلال دارد ! فقط یک صندلی روسی ِ چوبی می خواهد که رویش بشینی و کتابی به دستت بگیری و با همه ی وجودت آن را بخوانی!
آن لحظه است که مال ِ خودت می شوی!
اینجا را دوست دارم . می خواهم وقتی سرک می کشم میان ِ لکه های رنگی ام ... فقط همین... فقط همین عکس را ببینم ! اینجا دلم باز شود . . . اینجا حال ِ من خوب است . . . اینجا من حرف هایم را زده ام . . .
با گوش چشمت می شنوی؟
.
.
.
.
14 آذر ماه 88 .
فضای داخلی کلیسای کانتور _ قزوین .
شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸
جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸
خیلی خوب!
خیلی خوبتر . . .
تو آمدی
تو با کوله پشتی ات . . .
تو با همه ی خودت آمدی
اینجا . . .
خانه ی وجود من . . .
جای این حرف ها خالی بود
جای شنیدنی ها خالی بود
جای توخالی بود
و . . .
همه ی حرف هایت برای من کافی بود
همه ی بودنت برای من کافی بود
خوب شد که آمدی!
من !
من متشکرم !
این ها برای تو
و همه ی لحظه لحظه های عصر 5 شنبه . . . 5 آذر ماه 88
و همه ی خاطره بازی هایمان . . .
و حرف های به یاد داشتنی شب ِ تازه صبح شده مان . . .
پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸
پیدا می کنم همه ی آنچه . . . همه ی آنچه من را می سازد .
این بار می خواهم همه ی این چند وقت را بار و بار و بار برای خودم بسازم
باید همه ی چیز هایی که می خواهم ، الآن می خواهم برایم باشد ،کنارم باشند!
چه می خواهم؟
رنگ هایم ،
خط هایم را از مرکز . . . از بالا می کشم ، دیگر 3/1 پایین را نمی خواهم !
شاید اینجا آسمانی بخواهد ، خورشیدش تازه طلوع کرده . . .
شاید دخترک جوانی . . .
شاید مزرعه اش به جنگلی می رسد ، درختان سبز و انبوه . . .
شاید قصری دارد پر از نور، پر از زندگی ، پر از رنگ . . . پر از آدم های دوست داشتنی . . . پر از لحظه های باور نکردنی . . .
باید لنگه کفشی روی پلکانی جا بماند !
جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸
پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸
بوســــه ی بــاد خـــزونـی ، با هـــزار تا مهـربـونی
زیـر گـوش بـرگ تنــها ، می گــه تــو پــِی خــزونـی
برگ سبــز و تـر وتـازه ، رنـگ سبز شــو می بازه
غــرق بوســـه هـای بـاد و ... وحشـت روزای تازه
می کَنه دل از درخت و ... می شـه آواره ی کــوچه
کوچـه ای که یـادگـاره ... روزای رفتـه و ...کـوچه
می شینه گوشۀ کوچه ، چشم به آسمـــون مــی دوزه
می کنـه یــاد گـذشتـه ، دلــش از غــصه می ســوزه
یــــــاد بـاد ، یــــــاد گـــــذشــــــته شـــاد بـــــــــاد
ایـــن دل زرد و تهـــی در حســــــــرت بیـــداد بــاد
یـاد روزایـــی که کوچـــه زیــر ســایه ی تنـــم بـود
مهــربـون درخــت عاشــق وقـف عطــر نفسـم بـود
سهـــم مـن از بوســه باد ... چی بگم ای داد وبیداد
هــمه زردی و تبــاهـی ... مــردن و رفــتن از یــاد
عکـــس : پیـــرمـــــرد ... پــــارک ملــــت ... قـــــــزوین
بیست ویک ِآبان ماه ِهـزار و سیصـــد و هشتــاد وهــشـت
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸
آن روز نگاهم که به نگاهت افتاد
تصــویـر عـکسـی را که چنــد روز پیـــش گــرفتـم در نگـاهـت دیـدم
همـه ی آن زشـتــی هـا و تلخــی هـا و آن هــمه حــس گـناه . . . .
این بـار در چشـمـان تو دیــدم !
تنــم می لرزد ، ازیـاد ِهمه ی آن روز و شب ها و کنـار هم بودن ها
تـنــم می لــرزد ، ازیــاد ِ آن هــمه رفـاقــت هـای پـــاک آن روزهــا
تنــم می لــرزد ، دلم خـون مـی شود ازمـردن قــداسـت آن رکعت ها
تنم می لرزد ، از مردن و سوختن پاکی و لطافت دخترانه ی وجودت
.
.
.
ایـن روزها ، همه ...
حرف ، حــرف توسـت
صـدا ، صــدای توسـت
inbox هـایـمـان لغـت بـه لغــت تـوسـت
این روزها ؛
حکـایـت ازعفـاف از دسـت رفــته توســت
حکایت از سوختن و خاکسـتر شدن توسـت
12 / آبان ماه / 1388
.........................................................
"11 دقـیـقـه " اثر منتشـــر شـده ی پــائولــو کـوئلیــــو
پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸
در میکده
در میکده ام چو من بسی اینجا هست
می حاضرومن نبرده ام سویش دست
بایـد امــشـب بـبوســم ایـن سـاقی را
اکنون گویم که نیستم بیـخود و مسـت
در میـکده ام؛ دگر کسی اینـجا نیسـت
و اندر جامـم دگــر نمی صهـبا نیسـت
مجروهـم و مسـتم وعسـس می بـردم
مردی، مـددی، اهـل دلی، آیا نیسـت؟
اخوان ثالث .مجموعه زمستان .اسفند 1333
عکـس: مســجـد جـامـع قـــزویـن .7/8/88
پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸
همیشه وقتی پاییز میشه
به اولین چیزی که فکر میکنم
روز تولدم ،
یعنی دقیقا امروزه !
اول آبان ماه 67
تـــــــــــــــــولـدم مبــا رک :D
من
همیشه وقتی کوچیکتر بودم به این فکر می کردم اگه 20 سالم بشه چی میــشه؟ هوم؟
امروز که روز و سال و روز و سال و ...قاب های رنگی و سیاه و سفید ذهنم رو دونه به دونه تو آلبومم پسِ چشمام؛ پشت هم ورق می زدم ...
من
1+20 سالم شده
حالا به این فکر می کنم کی 21 سالگی تو رو می بینم ؟!
که بهت بگم چقدر زود بزرگ شدی ...
من
دارم بزرگ میشم ؛ بر خلاف میلم !
کاشکی مثل تو ، همیشه شیما کوچولو بمونم . . .
دیگه هیچکی " میچیکو ، پلنگ صورتی ، فلفل و نازِریزی " صدام نمیکنه !
دیگه هیچکی از من بچگی نمی خواد ببینه !
دیگه هیچکی مثل بچه ها بهم نمی گه" آخه تو دیگه بزرگ شدی" !
انگاری ، واقعا بـــــزرگ شــدم !!
اما آدم بزرگ نشدم!
آدم بزرگ نمی شم! ;)
من هنــــوز میچیکو هستم!
.
.
.
.
+
امشب من به دنیا می آم تا چند ساعت دیگه !
خوشــــــحالم بسیار !
اما
ته دلم ...دلم برای یه عزیز تنگه
دلم میخواد پیشم بودی تا بتونم گرمای دست هات رو احساس کنم!برام مهم نیست که اگه ببینمت چی میشه...فقط میخوام ببینمت!
ته دلم ...دلم نگرانه برای یه دوست!ته دلم نگرانه برای گمشده ای!
ته دلم ... مثل لحظه های سال تحویل شور می زنه!میخوام ساعتا بگذره که صبح شه که به دنیا بیام...
اول آبان ماه هزار سیصد و هشتاد وهشت . من و شیما کوچولو .
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸
جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸
دلم میخواهد وقتی با تو حرف می زنم
وقتی با تو درد و دل می کنم
به چشمانم نگاه کنی . . .
دوچشم ، روبروی چشمان من !
تودر سرزمین ِ من
فقط
یک نگاه ِ پر از نور ، میان آن همه سیاهی برایم گذاشته ای . . .
نگاه تو فقط 12 روز به من دوخته می شود و ...
آن روزها
انگار تمام نگاهت مال من می شودو همه حرف های من مال تو
اما دیروز و امروز و فردا ؟
فقط یک نیم نگاهت مال من است
این بی انصافی نیست ؟؟
بی انصافی نیست که من
همه ی حرف هایم را فقط در همین چند روز؟
چشم دوخته به آسمانت بگویم ؟
.
.
.
چه کنم با حرف های این روزها؟
نگاهم کن !
2 مهر 88 .
.
.
شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸
نمی دونم وقتی آدم بازیچه ی دست یه آدمه پول پرست ، بی وجدان ، یه آدمه به قول تو دون و مهمور می شه؛ الان باید چه حسی داشته باشم؟!
نمی دونم وقتی دو سه هفته از این خیابون به اون خیابون ، فقط تو نه، 99 نفر دیگه هم هستن ! دور خودت بی ثمر می گردی ! بی ثمر! .... الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
نمی دونم وقتی تمام ذهنت رو بی برنامگی و خستگی و نمی دونم نمی دونم پر می کنه ، اونوقت هیچی که هیچی ! الان باید چه حسی داشته باشم ؟!
وقتی زنگ می زنم که می خوام تسویه کنم ...
من : لطف کنین حساب منو رو تسویه کنین ! من یه جای جدید پیدا کردم ، می خوام قرارداد ببندم!
بعد با یه صدای آروم و بیخیال و احمقانه می شنوی که
... : تسویه برای چی ؟ همه بچه ها دارن بر می گردن ، پانسیون بر قراره مثل قبل !
من : یعنی همون جا؟!! همون جای قبلیمون ؟!! اتاق 405 خودمون؟
... : آره عزیزم! قرارداد دولتی مون بهم خورد ! بیاین وسایل هاتون رو بیارین ! همه چی مثل قبله ... می خواستیم با هاتون تماس بگیریم که ....
.......
که دیگه نمی شنوم...
می خواستید تماس بگیرید که چی ؟؟
که همش بازی بود ؟ گفتید دور هم باشیم خوش بگذره ؟
می خواستید یه خورده اسباب هامون این ور اون ور بشن که تنشون خشک نشه ؟
یا شاید زیادی حریص شده بودید؟ هان؟!!
اما هیچی نمی گم ... فقط سکوت . . .
نمی دونم الان با همه ی این حرفا ، اتفاق ها . . .
نمی دونم با وجود اینکه آرزو می کردم برگردم به اون اتاق .... با اون بالکنش ... بخوابم روی اون تخت کنج اتاقش ... با اون پنجره رو به آسمونش . . . .
الان که تقریبا همه اینا رو دارم .... نمی دونم باید خیلی خوشحال باشم ؟؟! باید شاکی باشم؟ ....
نمی دونم الان می تونم از دست ِ همه ی این چند وقته ... برم یه جایی داد بزنم یا نه؟
الان . . .
الان دیگه هیچ حسی ندارم !!! نه خوب ! نه بد!
.
.
.
فقط ، ته دلم می گم شکر! ... شکر به بزرگیت!
. بیست و هفتِ شهریور ِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت .
.
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸
کاش این پنجره با این پرده حریرش ، با گلدان کنارش مال من بود ...
آنوقت اتاقی برایش می ساختم که رنگ و بوی قدیمی بدهد ...
زمینش را فرشی انداخته ام با طرح و نقش لاکی ایرانی...
میز ِ گرد ِ چوبی را جلوی پنجره می گذارم ...روی میزش رومیزی سفیدگلدوزی شده ای انداختم ...با چهار صندلی چوبی آن هم از نوع روسی اش ...
نور پنجره ، روی کتاب نیمه باز کنار گلدان قلم کاری شده ام افتاده ...آن طرف تر! نزدیک ِ تخت کوچکی که گلیم و بالشتکی قرمز قهوه ای روی آن گذاشته ام ... همان جاست سمت چپ پنجره...
نور و سایۀ پردۀ حریر، با صدای صفحه قدیمی " گل نراقی" چه خوب می رقصد ... "بهار ما گذشته ... گذشته ها گذشته ... منم به جستجوی سرنوشت...."
گرامافون را از خانه پدر بزرگم آورده ام ... بشقاب و کاسه قدیمی و قلم کاری شده مادرم را روی ترمه بته جغه ای قرمز رنگش گذاشته ام آن طرف تر... کنار طاقچه ای که آیینه و شمعدانم آنجاست ... سمت راست ...آن جاکنار دیوار رو به پنجره ... ساعتم تیک و تیک ...
خوش به حال ماهی های حوض ِ گل خانه ام ؛ نور پنجره چه رنگ و لعابی به آب حوض پر نقشم با کاشی های فیروزه ای داده ... نور ، لکه لکه رنگ های شیشه های رنگی گل خانه ی پر از شمعدانی ام را روی آب حوض می اندازد ...
آن گوشه، انتهای پنجره ، دری دارد به باغچه ی خانه ام ...
این پنجره و گلدان کنارش مال من... ! اینجا خانه ی من!
24 شهریور 88 .
.
شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸
آن شب...
به مامان چشم دوخته بودم ، آن قدر که حس می کردم خودش را درچشمانم به راحتی می بیند!
مثل همیشه آرام و صبور سرش به کارهایش گرم است ...
خط های منحنی چروک دار چشم و پیشانیش کم کم دارند زیاد می شوند ، مامان چهره اش از آخرین باری که به او خیره شده بودم ، پیرتر شده است !
چشمانش پر از دوست داشتن است ...اصلا حواسش نیست که چگونه غرق وجودش شده ام ... که عاشقانه نگاهش می کنم ...
بغض ِ کوتاهی های این همه سال که در حقش کرده ام گلویم را گرفته ،نمی خواهم اشک هایم را ببیند ، آرام و بی صدا به اتاقم می روم ... اشک می ریزم و با خودم می گویم چقدر به خاطر من ، به خاطر ما، زندگی کرده ... که شاید گاهی هم خودش نمی خواسته ... چقدر از این خط های دوست نداشتنی به خاطر ما بوده و ما نمی دانستیم ویا دانستیم و... دانستیم و وظیفه احساسش کردیم ... چقدر به خاطر ما از لذت هایش دست کشیده ... احساس می کنم چقدر به خوشیِ دل ما از غمی حرفی نزده!
لحظه ها شده که دلم خواسته "های های" گریه کنم واز من نپرسد چه شده و فقط آغوشش را برای گریه هایم بپذیرد ! هر چند که بار و بار این کار را کرده ام ... به دلیل های بی دلیل و بی بهانه !
واز من دلیل خواسته و گفته ام هیچ! فقط نگاهش کرده ام بدون اینکه بگویم چقدر احساس گناه می کنم ...چقدر احساس می کنم کوتاهی کرده ام ... چقدر دوستش دارم ...
با همان نگاه ِهمیشگی که تمام دلم را شنیده... نگاهم می کند و می گوید : پاشو دختر! تو هم یه وقتایی خل می شی ها!
این خل شدن ها را دوست دارم ...
گاهی احساس می کنم او هم آغوش مادرش را می خواهد تا های های گریه کند ، اما او نیست! گاهی دلش از دوری چند ساله ی مادرش به تنگ می آید ... او هم یه وقت هایی می خواهد برای خود ِخودش تنها باشد ، اما نیست !
گاهی احساس گناه می کنم ...
آن شب ، نگاهم را از نگاهش پنهان می کنم تا اشک و چشمان سرخم را نبیند ...
آن شب ، نتوانستم دعایی بخوانم ... قرآنی سر بگیرم ...
آن شب ، تمام شب را در سکوت با خدایم .......
آن شب ...
19 شهریور 88 . مامان .
.
پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸
عینک خداوند
در استرالیا و در بندر سیدنی ، و به پل زیبایی چشم دوخته بودم که دو قسمت شهر را به هم متصل می ساخت .پیرمرد استرالیایی که روزنامه ای در دست داشت ، نزد من آمد و خواهش کرد که چند سطر آگهی را برای او بخوانم . می گفت که عینکش را در خانه جا گذاشته است .هر چه سعی کردم نتوانستم آن چند سطر را بخوانم و ناچار گفتم:
من هم عینکم را نیاورده ام ، و حروف بسیار ریز را نمی توانم بخوانم.
پیرمرد گفت:
مهم نیست.به گمان من حتی خداوند هم نمی تواند درست همه چیز راببیند . البته خداوند پیر و فرسوده نشده است ، اما وقتی خطایی از کسی می بیند وانمود می کند که آن را نمی بیند و خطاکار را می بخشد.
از او پرسیدم :
- اما وقتی که انسان کار خوبی می کند ، خداوند آن را هم نادیده می گیرد؟
خندید و گفت :
- نه خداوند برای دیدن این جور کارها ، عینکش را در خانه جا نمی گذارد.
متن مربوط به داستانی کوتاه از کتاب ِ.. مثل رود، که جاری است .. اثر پائولو کوئیلو .. می باشد.
عکاسی و دیزاین تصویر بالا ، با توجه به داستان مربوطه ،صورت گرفته است.
شیما نصرتی . شهریور 88
.
جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸
این روزها از هر طرف نونوار می شوم
از من می پرسی چرا همیشه اینجا نشستی؟ ...مگر افطار و سحر باشه که بیای تو جمع ما...!
نگاهت میکنم ...
: هیچی! سرم به کارهام گرمه...
و دوباره سکوت
از من می پرسی چرا نمی فهممِت شیما؟
نگاهت میکنم ...
: من...
و دوباره سکوت
: خب چرا انقدر تو خودتی ... اصلا مثل بقیه بچه هام نیستی...
: خب من ، منم!
ودوباره سکوت
: امروزبیا بریم یه جایی بشینیم حرف بزنیم
ومن قبول میکنم و لی حرفی نمیزنم...
شاید ...
فقط نگاهت می کنم
و دوباره سکوت
حرف بزنم؟
چی بگم؟ درد ودل کنم؟
میشود فقط شنیده بشنوند؟
لطفا خواهشا فقط شنیده بشنوند!
کاش یکی بود که فقط حرف هایم را می شنید ... چه ساده و چه پیچیده !
حرفی نمیزد و فقط نگاهم می کرد
با هر لغتم بازی نمی کرد
از هر لغتم بازی نمی گرفت
شیما . 14 شهریور 88
پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸
این دو سال و اندی که تو این مثلا کلان شهر !!(فکر کن یه درصد) زندگی کردم برام به اندازه چند سال گذشت
هر روز که میگذره زندگی کردن تو این شهر ِ به زبون خودم بی در و پیکر، سخت تر میشه
نمیدونم چرا هرچی از تهران دور میشی زندگی برات آسون تر میشه
هر روز یه بهونه ای هست که اثرات مثبت ومنفیش را حتی از راه دور هم بگذاره ،حالت خوبه! خرابش میکنن!
خیرِ سرم! دلم خوشه تو یکی از بهترین دانشگاه ها دارم رشته ای که عاشقشم رو میخونم
خدا تومن پول میریزم به حساب جناب آقای جاسبی که مثلا امکانات و شرایط تحصیلم فراهم بشه
آخه وقتی امکاناتی ندارین که من رو تو این شهر لا اقل برای 4 سال اسکان بدین چرا از این ور اونور دانشجو میگیرین؟
خب بذارین این شهر مال خود ِ خودِ تهرانیتون بمونه ...مبارکتون باشه این شهرتون!
واقعا خوش به حال الهام کاش این گرافیک تو شهر خودم بود.... نمیدونی وقتی آدم تو یه شهر غریب اسکان نداشته باشه ... هر روزه روز بهش بگن تخلیه کن یعنی چی!؟ تو این دوسال 3 تا پانسیون عوض کردم ! به خدا که جا و مکان مهم ترین چیزه منه!
این یکی هم روش ! آخه هنوز یه ماه نشده! دیگه شاکی ام!صبر هم حدی داره!
طرف برای اینکه پول بیشتری به جیب بزنه یه قرداد کلان با یه دانشگاه می بنده(ترجیحا دولتی ! بودجه خورش هم خیلی خوبه! کیسه خلیفه است دیگه) و چون شرایط بهترتره !جا برای ما تنگ میشه... ما هم که لابد فقط خدامون بزرگه!
فقط یه جمله مسخره تحویلت میدن: لطف کنین تا آخر این هفته تخلیه!
نه اون صاحب خونه های بی وجدان براشون مهمه ، نه اون بچه پرو هایی که با اومدنشون ما رو آواره کردن!
الان من کجا برم؟ دو سه روز دیگه انتخاب واحد دارم ... دو هفته دیگه دانشگاه شروع میشه! وای پیشی بیا منو بخور!
میدونم ...خدا بزرگه! اما بنده هاش خیلی پست و کوچیک تشریف دارن! افففف!
حرف جا مونده :
هان؟ چیه؟ چرا اونجوری نیگاه میکنی؟ نشستی تنگ ِ خونت ... نه سختی تنها بودن و بی کس بودن تو یه شهر ... نه درد ِ سر زندگی کردن تو پانسیون... اینکه هرچی میچرخی هیچ کس آشنا نیست.. هزار تا چیزدیگه رو ... نه! ...درک نکردی... نمیتونید درک کنید... ! تازه غر هم می زنن!
شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸
خب یه وقتایی، آدم، آدم بزرگ میشه!
دلش مثل آدم بزرگا میگیره...
افسرده و داغون و نا امید یه گوشه میشینه...
اونوقت یکی، با اون دل کوچیکش میاد بهت میگه: مگه من اون روز بادکنکم ، همون که خییییییلی بزرگ بود خیلی دوسِش داشتم "بومب" ترکید، گریه کردم؟ تازه اون بچه ِ بهم خندید!
: نه! ... تو گریه نکردی! ...چون تو چیزای بهتر تر رو می دیدی ! امید داشتی!... این منم که آدم بزگ شدم، ناامید شدم...
کاشکی نمی ذاشتی یه هفته دلم بگیره...ساکت و آروم یه گوشه بشینم...هی فکر ، هی چرا، هی بنویسم وبنویسم و....
خب زودتر می گفتی خیلی آدم بزرگ شدم! (انگار یادم رفته بود باید با هاش حرف بزنم...واسه همین نگاهم کرد و هیچی نگفت...ولی می خواست بگه: خب ،خودت نپرسیدی!)
اون وقته که با تمام درگیری های ذهنی و روحی بی خیال همه چی میشی و تصمیم میگیری به دل ِ آدم کوچولوت گوش کنی!
دست به رنگ می شم ! وقتی که خورشید میاد طاق آسمون!
قلمو ها، مو شونه کرده ...رنگ هادست به سینه ...کاغذ سفید و تمیز ... روبروت می شینن... آماده!
ما قراره دوتایی کیفور بشیم!
میدونی غم این دلتنگی ها هیچ وقت تموم نمیشه همیشه هست ... تا وقتی که خدا نخواد ...تا وقتی که دلی نلرزه ...تا وقتی که فقط تو دهن بچرخه... پایی حرکت نکنه ...دلی همراهی نکنه ...غم همیشه هست !
اما !
همۀ غمهای عالم هر چی هم باشه... هر چی هم باشه!!!! من نمی گذارم رنگ های زندگیم رو ازم بگیره...
من و دنیای من ، باید ِ باید ِ باید پر از لکه های رنگیِ خوشاب و رنگ و شفاف باشیم ...
پر از لکه های رنگی !
توضیحات :
1) اثر، بدون ِ شاهکار شیما کوچولو!
مربوط میشود به تصویر سازی موسیقی ، تلفیق و ترکیب ِفقط چند ثانیه از دو موسیقی جاز و درام ...درواقع یک سوم از کل هر دو اثر موسیقیایی با رعایت ترکیب بندی تلفیق شده است.
که شیما کوچولو با ماژیک و مداد شمعی خلق اثر کرد(در واقع افتاد به جونش! ) ، خب قرار بود دوتایی نقاشی کنیم ، تازه اینجوری فوق العاده تر تر شد! :DD
2) پس زمینه سیاه رو عوض کردم چون از نظر دوستان دوستداشتنی نبود... ولی از نظر من خوب بود چون جلوه تصویری را بالا می برد!
دلیل دیگری جز این نداشت...نمیتونه داشته باشه!
من و شیما کوچولو . شهریور 88 .
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸
- خیلی ممنون آقا ! من همین جا ، سر در شهربانی ، پیاده میشم...
سر در عالی قاپو(سر در شهربانی ) رو با ماشین رد کردم اما باز هم میشه ازاینجا دیدش ...
جلوتر رفتم ،آرام آرام ،یه نگاه به عظمتش می کنم با اون تابلوی تاریخیش که از اینجا نمیشه چیز زیادی ازش دید...
قصد کردم برم یه جای خوب توی کوچه پس کوچه های بلاغی...سر در رو دست چپ میپیچم...
یه کوچه تنگ ، یه جای دنج... سر یه کوچه و گذر کوچیک تر و تنگ تر از این یکی...
عاشق این کوچه پس کوچه های بلاغی ام ...
آدمهای این محله همشون اصیل و قدیمی اند ...
خونه های بزرگ ، دیوار های کوتاه ،در ای قدیمی ،بعضی ها رو باید یکی ، دو پله بری پایین ..سر خم کنی تا بتونی داخل شی...
رنگ خاک آجرشون... پیرمرد و پیرزن های اصیل قزوینی که اگه فقط یه بار تو چشماشون نگاه کنی اونوقت دلت میخواد حالا حالا ها پای حرفاشون بشینی ... تا برات یه عالمه عکس های قدیمی کرم قهوه ای کنج دلت بسازن ...
دارم میرسم...سر همون گذر دلتنگی هام...امسال خیلی زود اومدم... خیلی زود دلم تنگ شده ! هر سال تاسوعا عاشورا که میشه یه بسته شمع می خرم نذر این سقا خونه قدیمی...
ماه رمضون امسال دلم هوای زیارتش رو کرده ...
اوناهاش دارم می بینمش ... رسیدم...
عکس شمایل حضرت علی (ع) پشت نرده هاش ... شمع های تک و توک روشنش... هرچی هم باد میزنه بازم روشنه... بادم دلش نمیخواد شمع سقاخونه خاموش شه ... که دلمون بگیره ...که تاریک شه
انگار ماه رمضون فقط مال این محله های قدیمیه !
همین الان هر جای بالا شهر بری بوی آش نذری و آدمهای سنگک به دست با صورت های آروم و صبور، این آدمهای روزه دار دوست داشتنی رو نمی بینی! به خدا نمی بینی !
شمع واسه روشن کردن ندارم ولی حرف واسه گفتن زیاد دارم...
به حقیقت اومدم حرف بزنم...از همه چی بگم ...آخه این جا تنها جایی که میشه بی صدا و آروم فریاد زد...نگاه کردو همچی رو گفت....انگار مستقیم با خدا کانکت شدی ... بدون اینکه بخوای لبات رو تکون بدی...بدون اینکه بخوای چیزی رو توضیح بدی...
این چند وقته زود زود دلم این جور جاها رو میخواد...
قبلا نا ،هر وقت دلم تنگ میشد میگفتم بریم شازده حسین...پیغمبریه...سقا خونه....
حالا دیگه همش دلم تنگه...! دلم تنگه! یه باریکه نورهم داره غبار میگیردش...
به قولی : هر نفسی فرو میرود
آهی میشود بر جگرم...
میسوزاند
آتش میزند
دود میشوم آرام...!
شیما . هشتم ِ شهریورماه ِهزار و سیصد هشتاد و هشت
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
...
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوند داشت
با خیالی در خواب
صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب حادثۀ تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظۀ غمناک بجا
وبه نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شبی طولانی
داستانی نه دراز ...
سهراب سپهری – مرگ رنگ، سرگذشت .
یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸
که یک گوساله معروف از پدر بزرگ ِمعروفترش می پرسه ...(5)
" : چرا وقتی به ما میگن گا و به آد مها هم میگن گاو ؟
: آخه اونا فکر میکنن که ما نمی فهمیم ، نمیدونن که خودشونن که اینو نمی فهمن که ما می فهمیم!!!
واسه همینه که به گاوی که نمی فهمه میگن آدم! "
خب مشکل اصلی همینه دیگه!
بعضی آدما نمی فهمن! باید بهشون فهموند...(1)
به قول خدا بیامرز بابا بزرگم " فهمو نیست"
یکی از دوستا م میگه : خیلی عجیبه آدما این چیزا رو نمی فهمن !!!! (2)
ولی ... قرار نیست همه ،همه چیز رو بفهمن !
آخه همۀ آدما ، همه چیز رو نمی فهمن ! حتی من و شما ها !
همیشه یه چیزی واسه نفهمید ن وجود داره !
گاهی وقت بهتره خیلی تمیز، شیک و مرتب آدما رو از نفهمی هاشون با خبر کرد ! (3) وگر نه نفهم میمونن !
وگر نه نفهم میمونیم !
چیه چرا اونجوری نیگا می کنی ؟(4) ... گفتم همۀ آدما ،همه چیز رو نمی فهمن ! حتی من و شماها !
(مثلا پاورقی )
1. خب نمیفهمه ،چی کار میشه کرد ؟! تو بهش بفهمون!
2. اصلا اینکه یکی نمی فهمه عیب نیست ! نگفتن تو عیبه ! که میذاری نفهم بمونه !
3. خودت میدونی کی رو میگم ، نیاز نیست زیاد فکر کنی مطمئنم یه آدمی که نمی فهمه دور و برت هست ! چون همۀ آدما ، همه چیز رو نمی فهمن !
4. هی! تو که نمی فهمی ! فهمو با ش! از این که نمی فهمی بقیه رو حرص نده !
خودت هم یه تکونی بخور!
5. اصلا دنبا ل گوسالش نگرد !
توصیه شدۀ شیما . حالا خودت میدونی !
مرداد 88 .