
.
.
تاسوعا و عاشورا. دی ماه 1388
.
اینجا فلسفه اش عکس گذاشتن ، عکس دیدن و لذت بردن است . چه کسی می گوید باید حرف هم زد یا چیزی نوشت؟
عکــس هــا را مـی شـــود ساعــت هـا نگــاه کــرد و سیــر نشــد ! عکس ها خودشان به جای همه چیز و همه کس حرف می زنند . . .عکس ها برای خاطره بازی و زندگی کردن است . . .می شود دنیایـی سـاخت هـر چـه قـدر خیالی امـا دوست داشــتنی . . .
نور از کجـا می تابد ! اینجا کجاست؟ آن طـرف چـه کســی، چه می گـویـد؟حـدس زد پشـت لنـزش چه خبـر اسـت ! بـا نشــانــه هــایش حــرف زد و زد ! برایش موسیقی ساخت. . . آوای کلیسایی !! جلال آل احمد هم بخوانی خوب است اینجا رنگ و حال جلال دارد ! فقط یک صندلی روسی ِ چوبی می خواهد که رویش بشینی و کتابی به دستت بگیری و با همه ی وجودت آن را بخوانی!
آن لحظه است که مال ِ خودت می شوی!
اینجا را دوست دارم . می خواهم وقتی سرک می کشم میان ِ لکه های رنگی ام ... فقط همین... فقط همین عکس را ببینم ! اینجا دلم باز شود . . . اینجا حال ِ من خوب است . . . اینجا من حرف هایم را زده ام . . .
با گوش چشمت می شنوی؟
.
.
.
.
14 آذر ماه 88 .
فضای داخلی کلیسای کانتور _ قزوین .
.
.
.
.
+
امشب من به دنیا می آم تا چند ساعت دیگه !
خوشــــــحالم بسیار !
اما
ته دلم ...دلم برای یه عزیز تنگه
دلم میخواد پیشم بودی تا بتونم گرمای دست هات رو احساس کنم!برام مهم نیست که اگه ببینمت چی میشه...فقط میخوام ببینمت!
ته دلم ...دلم نگرانه برای یه دوست!ته دلم نگرانه برای گمشده ای!
ته دلم ... مثل لحظه های سال تحویل شور می زنه!میخوام ساعتا بگذره که صبح شه که به دنیا بیام...
کاش این پنجره با این پرده حریرش ، با گلدان کنارش مال من بود ...
آنوقت اتاقی برایش می ساختم که رنگ و بوی قدیمی بدهد ...
زمینش را فرشی انداخته ام با طرح و نقش لاکی ایرانی...
میز ِ گرد ِ چوبی را جلوی پنجره می گذارم ...روی میزش رومیزی سفیدگلدوزی شده ای انداختم ...با چهار صندلی چوبی آن هم از نوع روسی اش ...
نور پنجره ، روی کتاب نیمه باز کنار گلدان قلم کاری شده ام افتاده ...آن طرف تر! نزدیک ِ تخت کوچکی که گلیم و بالشتکی قرمز قهوه ای روی آن گذاشته ام ... همان جاست سمت چپ پنجره...
نور و سایۀ پردۀ حریر، با صدای صفحه قدیمی " گل نراقی" چه خوب می رقصد ... "بهار ما گذشته ... گذشته ها گذشته ... منم به جستجوی سرنوشت...."
گرامافون را از خانه پدر بزرگم آورده ام ... بشقاب و کاسه قدیمی و قلم کاری شده مادرم را روی ترمه بته جغه ای قرمز رنگش گذاشته ام آن طرف تر... کنار طاقچه ای که آیینه و شمعدانم آنجاست ... سمت راست ...آن جاکنار دیوار رو به پنجره ... ساعتم تیک و تیک ...
خوش به حال ماهی های حوض ِ گل خانه ام ؛ نور پنجره چه رنگ و لعابی به آب حوض پر نقشم با کاشی های فیروزه ای داده ... نور ، لکه لکه رنگ های شیشه های رنگی گل خانه ی پر از شمعدانی ام را روی آب حوض می اندازد ...
آن گوشه، انتهای پنجره ، دری دارد به باغچه ی خانه ام ...
این پنجره و گلدان کنارش مال من... ! اینجا خانه ی من!
24 شهریور 88 .
.
عینک خداوند
در استرالیا و در بندر سیدنی ، و به پل زیبایی چشم دوخته بودم که دو قسمت شهر را به هم متصل می ساخت .پیرمرد استرالیایی که روزنامه ای در دست داشت ، نزد من آمد و خواهش کرد که چند سطر آگهی را برای او بخوانم . می گفت که عینکش را در خانه جا گذاشته است .هر چه سعی کردم نتوانستم آن چند سطر را بخوانم و ناچار گفتم:
من هم عینکم را نیاورده ام ، و حروف بسیار ریز را نمی توانم بخوانم.
پیرمرد گفت:
مهم نیست.به گمان من حتی خداوند هم نمی تواند درست همه چیز راببیند . البته خداوند پیر و فرسوده نشده است ، اما وقتی خطایی از کسی می بیند وانمود می کند که آن را نمی بیند و خطاکار را می بخشد.
از او پرسیدم :
- اما وقتی که انسان کار خوبی می کند ، خداوند آن را هم نادیده می گیرد؟
خندید و گفت :
- نه خداوند برای دیدن این جور کارها ، عینکش را در خانه جا نمی گذارد.
متن مربوط به داستانی کوتاه از کتاب ِ.. مثل رود، که جاری است .. اثر پائولو کوئیلو .. می باشد.
عکاسی و دیزاین تصویر بالا ، با توجه به داستان مربوطه ،صورت گرفته است.
شیما نصرتی . شهریور 88
.